علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

بینایی سنجی

آبان ماه که چند روزی ازش رو اختصاص دادن به بینایی سنجی بچه های 4 تا 6 سال وامسال شما برای اولین بار باید اینکارو که بنظر خودت ترسناکم بود انجام میدادی، بینایی سنجی رو همون جا توی جامعه القرآن انجام دادیم ولی باکلی حرفو سیاست مادرانه بازم زیر بار نمیرفتی وهمش اخمات تو هم بودن واخرشم انجام ندادی. آبان ماه 94 قیافتو ببین چقدر حالت بده اونوقت من توی این موقعیت دوربین بدست.... این لحظاتو ثبت میکنم برای اینکه بدونی تمام خاطرات تلخ وشیرینت برای من جذاب و پر از انرژی بودن. البته تلخ از نگاه خودت ولی مریضی و حوادثی که برات پیش می اومد جز خاطرات تلخی بود که حتی ثبت کردنش هم برام تلخ بوده وفقط میخواستم ی روز...
2 تير 1395

اولین بیرون رفتن 4نفرمون

اگه اشتباه نکنم اواخره پاییز بود که برای اولین بار 4 نفرمون باهم رفتیم بیرون وکلی بهمون خوش گذشت هوای عالی  و خنک.دوچرختو هم گذاشتیم تو ماشین وبا خودمون اوردیم وتو تی جاده خلوت شروع به بازی کردی. ...
2 تير 1395

جشن قرآن

سلام عزیزه دلم خوبی؟اونقدر از زمان نوشتن ماجراهای زندگیت گذشته که نمیدونم این جشن قرآن مال تموم شدن کدوم کتابته ،معمولا بعد تموم شدن هرکتابی برای پیدا شدن انگیزه برای بچه ها ی جشن میگیرن،اونروز من نمیدونم به چه دلیل دوربین نیوورده بودم واین عکسارو از مامان سامان گرفتم.به احتمال زیاد دی ماه 94 بود . اینم آجی خانمت که با وجود سرو صدای شما تخت خوابیده ...
2 تير 1395

شروعی دوباره بعد از یک مدت طولانی

سلام به پسر خوشکلم خوبی مامان؟حال این روزای ما خوبه منو تو مدام توی نت دنبال ی دوچرخه ی خوب میگردیم  آخرشم ی دوچرخه ی قرمز خوشکل پیدا کردیم که انشالله بزودی سفارش میدیم وتا چند روز دیگه برات میاد. از تو بگم که خیلی خیلی شیطون شدی درست عین بچگی های من و گاهی برام عجیبه که عین همون شیطونیا رو انجام میدی مثلا من بچه که بودم پدرو مادرم که میخوابیدن میرفتم سراغ آشپزخونه وهر چی که جلو دستم می اومد رو باهم قاطی میکردم(چای خشک،تاید،مایع ظرفشویی،مایع سفید کننده،انواع ادویه و...ودر اخر آب)وچنان بویی از این مواد بلند میشد که آدمو خفه میکرد همش منتظر بودم که درحین قاطی کردن مواد ی چیزی منفجر بشه مث فیلمای کارتونی که توی آزمایشگاه ی چی...
28 خرداد 1395

روزانه های قند عسل

سلام عزیزه دلم خوبی؟این روزای ما هم با خواهر کوچولوی بانمکت خوشه،درسته گاهی با صدای گریش خوابو از همه میگیره و تو توی خواب تا صداشو میشنوی دستاتو میزاری روی گوشت وصبح که بیدار میشی طلبکارانه میری سراغش میگی چرا دیشی نزاشتی من بخوابم. خیلی بوسش میکنی و همش بهش میگی قلبم واگ گریه کنه ومن کمی دیر ساکتش کنم سر من داد میزنی ومیگی اجی داره گریه میکنه بهش شیر بده دیگه.اتفاقات زیادی تویاین مدت افتاده که خیلی هاش رو نیازی نیس بگم جز اونایی که به تو مربوطه .راستی امروز اولین پیکنیک 4 نفره مونو رفتیم بیرون وبا خودمون غذا بردیم عکسم گرفتم که فردا اگه اجی خانمت گذاشت برات میزارم.کلاس قرآنت فعلا تعطیله اونم بخاطره رفتن خانمت به زیارت کربلاس.ی خبر خو...
4 آذر 1394