علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

حجابمو،دینمونو،ومذهبو دوست دارم

سلام طرف من شخص خاصی نیست حرفهای من عمویت دارن،میدونم شاید به مزاق خیلیا خوش نیاد ولی من مینویسم تا پسرم بدونه،اگه با کامنت گذاشتنای ناجور آروم میشین بزارین،اگه از این وبلاگ که برین بیرون وبگین دیگه اینجا نمیام مهم نیست چرا اون دوستایی که باید نظر بزارن میزارن،بالا بودن آمار وبلاگ برام مهم نیست تعداد نظرات برام مهم نیست چون اون عزیزانی که باید نظر بزارن میزارن،اگه آدم معتقدی نیستین،اگه به مقدسات اسلام وشیعه پایبند نیستین حرفی برای شما ندارم طرف حرف من پسرم هست و گوشهای شنوا،طرف نوشته های من آدمایی هستن که مث من دلشون برای ی هدف مشخص میتپه ولی نمیدونن چه طوری باید بهش برسن راهشو هم که پیدا کنن هزارتا سنگ میفته جلو پاشون،طرف نوشته های من ادما...
19 مرداد 1392

شباهت زیاد شخصیت آنه به مامان

ازبچگی همه بهم میگفتن هم مث انه زیاد حرف میزنی اونم ازنوع قلمبه سلمبه هم زیاد توی رویا وخیالات غوطه وری،به محض دیدن کوچکترین چیز براش یه داستان خیال انگیز قشنگ درست میکنم گاهی هم خودم میمونم که این حرفارو از کجا میارم تا الان هنوز اون حس هست ولی به خواب زمستونی رفته ووقت نمیکنم دوباره شکوفاش کنم گاهی که با مینی بوس میریم شوش از پنجره بیرونو نگاه میکنم وخیلی سریع از بیرون یه چیزی نظرمو جلب میکنه وموضوع رو با شوهری درمیون میزارم وچنان ماهرانه به ماوراوتخیل ویه جورایی واقعیت ربطش میدم که تا موقع رسیدن که حدود یه ساعتو نیمه وقتمون رو پر میکنه البته الان کم حرفتر شدم وفقط با شوهری حرف میزنم چون تنها کسیه که درکم میکنه وخیالاتم براش جذابیت د...
26 مرداد 1391

شرمندهههههههههههیییییی دوستانم...

سلام دوستان عزیز با نظراتتون شرمندم کردید به خدا باور کنید وقت نمیکنم جواب بدم گاهی میام سر میزنم ولی وقت نمیکنم جواب بدم ولی از این به بعد میخوام زمانو مدیریت کنم و ویه روز مختص شما عزیزان بزارم که هم اینجا به نظراتتون جواب بدم هم بهتون سر بزنم وبراتون یادگاری بزارم و کار دومی رو حتما انجام میدم بازهم از لطف شما عزیزان ممنونم. ...
12 ارديبهشت 1391

دعامون کنید

سلام پسرم ،سلام دوستای عزیزم خداروشکر شوهرم از اول اردیبهشت رفت سرکار منتظر بودم قظعی بشه بعد بگم خدارو شکر حالا که خیالم راحت شده میگم که شوهرم مسئول دفتر فنی یک شرکت وابسته به شرکت نفت شده توی موسیان که 30 کیلومتری شهرمونه حقوقش نصف اون چیزیه که حقشه ولی با این شرایط هم کنار اومدیم ومطمئنم با نشون دادن لیاقتش این موضوع هم درست میشه . اما متاسفانه زلزله این شیرینی رو خراب کرده وتا الان 140 زلزله وپس لزره داشتیم امشب آماده باش دادن وقراره بریم بیرون چادر بزنیم خدا خودش کمکمون کنه .مادرم مدام زنگ میزنه ومیگه بیاید شوش ولی من که نمیتونم شوهرمو ول کنمو برم پس شما برامون دعا کنید انشالله که همه چیز هرچه زودتر در میاد و آرامشو دوباره تجربه ک...
7 ارديبهشت 1391

وااااااااااای زلزله

سلام دوستان به خدا قسم راست میگم تا همین الان که دارم مینویسم  شش زمین زمین لرزه اومده که تا 4 ریشتر بودن والانم پنجره ها لرزیدن من که خیلی میترسم اگه خدای نکرده دیگه نیومدم فراموشم نکنید دوستتون دارم چون لحظات بسیار بسیار خوبی رو کنارتون گذروندم و امیدوارم مجالی باشه واین دوستی ادامه داشته باشه.
18 اسفند 1390

خدایا کجاااااااااااایییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز خسته تر از دیروز و دل شکسته تر از همیشه هستم دیگر حتی از خودت خجالت میکشم بر خلاف جدم ایوب پیامبر آدم کم صبر شده ام کمبودهای فرزندم مرا به ستوه آورده،بیکاری شوهرم وطعنه ی اطرافیان امانم را بریده، خوشبختم چون تو را دارم خوشبختم چون یک پسر سالم ویک شوهر خوب دارم اما بعد از گذشت سه سال دیگر نمیتوانم تحمل کنم دیشب هم بحث هایی پیش آمد که دلم را به درد آورد و مرا بیشتر از همیشه در خود شکست تمام توان خود را جمع کردم تا در آن جمع گریه نکنم و بیدارشدن فرزندم بهانه ای شد تا به اتاق برم و با بغل کردن میوه ی زندگیم آرام بگیرم واشکهایم را بروی سینه ی کوچکش ریختم با او درددل کنم واز بی وفایی دنیا به او شکایت کردم نمی دانم فهمید یا نه ولی لبخند ملیح...
8 بهمن 1390
1