علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

شروعی دوباره

سلام وروجک های مامان مدت زیادی که از اتفاقات خوب و شیطونیاتون ننوشتم مشغله های کاری و خونه رو بهونه نمیکنم فقط دلیلش تنبلیه چون به نظرم آدم هرچقدر هم که مشغله داشته باشه بازم میتونه وقتاضافه  توش پیدا کنه... به امید خدا از این به بعد شروع میکنم به نوشتن خاطرات جدید وخاطرات جا افتاده ی قدیمی . پ.ن:به نظره من نی نی وبلاگ یکی از امن ترین جاهایی هست که آدم راحت میتونه از زیبایی های زندگیش در کنار عزیزاش بنویسه. عاااااااااااااااااااشق این عکــــــــــــــــــــــسم ...
14 بهمن 1396

اولین پست 1394

سلام مسافر کوچولوی من خوبی عزیزم؟الان داشتم واسه وبلاگ داداشت پست میزاشتم بهش میگفتم که امروز سالگرد ازدواج منو باباست وهمین طور تولد بابای،امروز با مامان بابای منو مامان بابای بابایی و زن دایی ها وخاله وشوهر خاله عمو مهدی رفتیم سر زمین جدو وکلی بهمون خوش گذشت. جونم برات بگه که ویار مامان با ورود به ماه سوم تا حدود زیادی بهتر شده آفرین نی نی خوشکلم فقط ماه دوم اذیتم کردی وحسابی حالم گرفته شده بود واسه داداشت تا اخر ماه سوم حالم بد بود وفکر میکردم واسه توهم همین طور باشه ولی خداروشکر این طور نبود. وقتی به داداشت باردار بودم عاشق گوجه ی قرمز بودم ولی برای تو ویارم تا حدودی فرق میکنه زیاد عاشق گوجه نیستم واز سبزی خوردن ترشی وخیارشور ...
14 شهريور 1396

تو داری میای(دخترم)

سلام عزیز مامان منو بابا تصمیم گرفتیم که داداش علی مرتضی به ی همبازی و دادش کوچیکتر نیاز داره،نمیدونی علی مرتضی چقدر ذوق زده شد وقتی بهش گفتم احتمال داره داداش مهدیار از آسمون اومده باشه تو دل مامان.بهش گفتم رازداری کنه وفعلا چیزی نگه،اونم گفت:باشه وی از بس ذوق زده شده میخواست جلوی دادایی بگه که من حواسشو پرت کردم وانگاری منظورمو فهمید گفت:نه نمیگم و ی لبخند ملیح وبا نمکی زد. منو بابا کمتر از 2 ماهه که واسه اومدنت اقدام کردیم منم امروز شک کردم که تو توی دلمی ولی فعلا چیزی نمیگیم تا مطمئن بشیم.نمیدونم چرا با اینکه نی نی دومی ولی من خیلی دلهره دارم واصلا این بارداریم شبیه بارداری اولم نیست.انشالله که هرچی باشه خیره. حالا...
14 شهريور 1396

علی مرتضام بزرگ شده

علی جان امسال به کلاس میری احساس دلهره و خوشحالیم با هم قاطی شده اینکه نکنه بخوری زمین ،نکنه با کسی دعوات بشه ،نکنه بچه های بی تربیتی باشن که حرفهای بد بزنن وتو یاد بگیری و هزاران نکنه و دلهره ی مادرانه همه وهمه دست به دست هم دادن که من نتونم خوشحالیمو از بزرگ شدن و مدرسه رفتن پسرم نشون بدم. حس خوبیه ببینی ثمره ی زندگیت درحال بزرگ شدنه حس خوبیه وقتی میبینی دمپایی یا کفش کوچولوت کوچیک شده و باید ی شماره بزرگتر براش بگیری. پ.ن احساس مادرانه ام سرشار از نگفته هایست که سعی میکنم بروی صفحه بیاروم اما گاهی کیبورد هم ناتوان از این کارست. لباس فرم کلاس اول علی مرتضی جان پ.ن مهم:مدل موهای علی مرتضی از اوناس که همه ر...
14 شهريور 1396

شروعی دوباره وطوفانی

سلام به پسر بزرگ مامان و دختر کوچولوی مامان"تصمیم گرفتم که وبلاگ شما رو یکی کنم و خاطراتتونو با موضوع از هم جدا کنم که بعد ها خودتونو راحت تر بتونین خاطراتتونو جدا کنین وبه بصورت وبلاگ مستقل ادامه بدین. به امید خدا از امروز سعی میکنم بیشتر بیام وخاطراتتونو بروز کنم و البته از خاطراتی که جا موندن وچیزی ننوشتم هرچی که یادم اومد براتون مینویسم. دوستون دارم مامان ...
14 شهريور 1396

امپراطور و دوچرخه ی جدید

عکسی که قول دادم از تو با دوچرخت بزارم اواخر مرداد 95 ی روز که رفته بودیم مسجد (من اونجا خیاطی یاد میگیرم) تو وستایش مشغول بازیگوشی بودین  که با صدای گرت بلند شدم ودیدم از سرت خون میاد خیلی زود سرتو شستم و با فشاردادن دسمال روی زخمت خونشو بند اوردم وبا چسب زخم روشو بستم قضیه از این قرار بود که پرده ی بین خانما وآقایون رو باز کرده بودن و تو ستون های بینشونو ندیدی واومدی از وسط پرده رد بشی که خوردی به ستون     ...
18 شهريور 1395

آخرین تحولات گل پسرم

سلام عزیزه دلم روزها در حال گذرن وتو در حال بزرگ وبزرگتر شدن دیروز رفتم وتو رو توی ی مهد خوب برای گذراندن پیش دبستانی ثبت نام کردم منو بابا برای اینکه کجا ثبت نامت کنیم اختلاف نظر داشتیم تا اینکه بابا گفت :انتخاب رو بزاریم به عهده ی خودت .اول بردمت جایی که بابا دوس داشت وبعد بردمت جایی که من با کلی تحقیق پیدا کرده بودم ودر آخر انتخاب خودت رو کردی و مهد نارون شد مهد شما همون جایی که من مطمئنم برای تو بهترین جاست چرا که بیشتر از ی ساله که راجبش تحقیق میکردم ونظر خیلی از مادرهایی رو که بچه هاشون اونجا دوره گذرونده بودن رو پرسیده بودم. تو هم خوشحال از این اتفاق منتظره اول مهری که بری پیش سمیه جون (معلم پیشت)و دوستات. روزهای قشنگی...
18 شهريور 1395

ی روز خیلی خوب با عمه ها

هفته ی اول خردادبود که ما همراه عمه ها برای عیادت باباجونی رفتیم شوش بعد از دیدن بابا جونی و حال خوبشو خوردن نهارو چایو ومیوه خداحافظی کردیم و راه افتادیم اول رفتیم زیارت حرم بعد از خوردن فلافل وبستنیه حرم که کلی هم مزه داد رفتیم دزفول ....ی مسافرت ی روزه ولی پر از انرژی ،اونقدر بهمون خوش گذشت که هنوز که هنوزه مزش زیر دندونامونه ی روز عالی که به شما بچه ها بیشتر از همه خوش گذشت. خدایا شکرت بخاطره تمام لحظات خوشی که کنار عزیزانم نفس میکشم... ...
2 تير 1395