اندر احوالات امپراطور*یک اتفاق وحشتناک
سلام مامان خوبی قلب مامانی؟این روزا به خاطره رمضان نمیتونم زیاد بهت سر بزنم زیاد حوصله ندارم میدونی مدتی بود از لحاظ روحی بدجوری ریخته بودم بهم با تو وبابایی بد حرف میزدم وزود عصبی میشدم واز این رفتار خودم به شدت معذب بودم تا اینکه موقع سحر با بابایی درد دل کردم وزدم زیر گریه ،بابا هم مث یه دوست دلسوز منو بغل کردو دلدلاریم داد میدونستم مشکل کجاست واسه همین منو بابا فکرامونو کردیم ومهمترین تصمیم زندگیمون گرفتیم که تا یک ماه دیگه عملیش میکنیم شایدم زودتر فقط منتظره پولیم.
خوب بگذریم جریان اون اتفاق وحشتناک از این قراره کهههه.....
تازه اذان گفته بود ومنو بابایی هنوز مشغول خوردن چای وخرما بودیم که دادا یه استخون داد دست که گوشتم داشت استخون جای بد مرغ بود که چر از استخونای ریز بود همون طور که مشغول چای خوردن ونگاه کردن به تلویزیون بودم دیدم بلند شدی ورفتی طرف دادا هیچی نمیگفتی وچشات پر اشک شده بود یهو بالا اوردی من زود بردم دهنتو شستم ودیدم حالت بهتر نشده یهو دادا خونه رو ریخت بهم وهمه ریختن تو هال عمو مهدی زودی تورو گرفت وزد پشت کمرت ولی فایده ای نداشت تا اینکه دادا دستشو گذاشت دهنت واستخونو فرو کرد پایین واونوقت حالت جا اومد اون لحظه من فقط گریه میکردم وتا دو روز سحرو افطار منو بابایی اشتها نداشتیم همون شب بردیمت دکتر وبعد از معاینه گفت:خطر رفع شده ولی گلوت زخم شده بود وفقط یه شربت برات نوشت وااااای خدای من اگه اتفاقی برات می افتاد من چه کار میکردم از اون روز به بعد قسم خوردم که روی رفتارم کنترل بیشتری داشته باشم خوشبختانه همین طور بوده ومنو تو خیلی خیلی با هم دوستیم.