شباهت زیاد شخصیت آنه به مامان
ازبچگی همه بهم میگفتن هم مث انه زیاد حرف میزنی اونم ازنوع قلمبه سلمبه هم زیاد توی رویا وخیالات غوطه وری،به محض دیدن کوچکترین چیز براش یه داستان خیال انگیز قشنگ درست میکنم گاهی هم خودم میمونم که این حرفارو از کجا میارم
تا الان هنوز اون حس هست ولی به خواب زمستونی رفته ووقت نمیکنم دوباره شکوفاش کنم گاهی که با مینی بوس میریم شوش از پنجره بیرونو نگاه میکنم وخیلی سریع از بیرون یه چیزی نظرمو جلب میکنه وموضوع رو با شوهری درمیون میزارم وچنان ماهرانه به ماوراوتخیل ویه جورایی واقعیت ربطش میدم که تا موقع رسیدن که حدود یه ساعتو نیمه وقتمون رو پر میکنه البته الان کم حرفتر شدم وفقط با شوهری حرف میزنم چون تنها کسیه که درکم میکنه وخیالاتم براش جذابیت داره.
آنه!
تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشم هایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات
از تنهایی معصومانه ی دست هایت
آیا می دانی که در هجوم درد ها و غم ها
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات
حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود؟
آنه!
اکنون آمده ام تا دست هایت را
به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری
و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی
و اینک ! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست
در انتظار توست...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی