علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

دراین مدتی که نبودیم...

1391/6/18 16:12
1,056 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای خوبم سلام نی نی مامانی خوبید؟دلم حسابی برای نوشتن تنگ شده بود ولی امتحانات تربیت معلم قرآن که هفته پیش برگزار شدحسابی وقتمو گرفته بودن،مطمئنم با نمره ی خوبی قبول میشم ولی هنوز امتحانات شفاهی شروع نشده که به خاطره تسلطم به زبان عربی فکر نکنم مشکلی داشته باشم.

خلاصه جونم برات بگه که هرروز شیطون تر از دیروز میشی ،دیروز داشتیم باهم فیلمای موقعی که نی نی تر بودی رو نگاه میکردیم توهم بغلم بودی وبا نگاهی عمیق به مانیتور خیره شده بودی ومیگفتی نی نی،از همه بیشتر منو دادایی(مامان بزرگ به زبان کردی)کلی ذوق کرده بودیم وقربون صدقت میرفتیم ،امروز خونهی خاله آمنه (دوست عزیزمامانی )بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی حیف که خاله میخواد از این شهر بره خیلی حالم گرفته شد ولی خوب امیدوارم اگه خیره کارای انتقالی آقا محمد درست بشه وبه سلامتی برن شاید این طوری براشون بهتر باشه،خاله میگفت:علی مرتضی دست به هرچی بزنه کارش نداشته باش توهم عاشق ماهیاشون شده بودی وباهاشون بازی میکردی.

الانم تو و بابایی خوابیدیدومن از این فرصت استفاده کردم واومدم واست بنویسمو عکس بزارم.

اتفاقات رمضان ٩١

*موهاتو عمو علی بازم کوتاه کرد ولی با کلی زحمت وتازه توی تاب گذاشتیمتو چند نفر مسئول حواس پرت کردنت بودن ولی باز به طور کامل ماموریت انجام نشد.

*خرابکاری به معنای واقعی این خط کشیدن روی دیوار برای اولین بار ٢٧رمضان ٩١ درست روزی که عازم مسافرت بودیم (خونه ی باباجون،شوش)منم که مث همیشه کلی هوس کرده بودم.

گل بودو به سبزه نیز آراسته شد.........

*وااااااااای یکی از شیرینترین کارات اینه که یاد گرفتی بوس کنی اونم از رمضان ٩١ نمیدونی چه حالی داره وقتی صورت آدمو پر آب دهن میکنی،بوسیدنت پف کردن تو صورت ولی جدیدن دیگه خبری از آب دهن نیست وفقط پف میکنی تازه وقتی میگیم علی مرتضی بوس کن اول لپ خودتو میاری جلو که ماببوسیمت بعد مارو میبوسی.

*یه روز بعد عید فطر برگشتیم خونه ومن از شوش برات مسواک انگشتی خریدم واین اواین مسواک تو شد وجالب اینجاست که میزاری دندوناتو مسواک کنم وحتی گاهی خودت با حرکات دستت که داری مسواک زدنو نشونم میدی میگی که مسواکو بهت بدم.میگم باهوشی ولی باور نمیکنی.

خاطرات شهریور

*دوسه هفته پیش جدو یه مرغ اورد خونه که سرشو ببره وجالب اینجاست که از هیچ حیوونی نمیترسی ومیری بهش دست میزنی.فکر کنم تصویر گویای همه چیزه...

ببین تورو خدا چه جوری آب میریزی روی این زبون بسته ومیخوای

حمامش کنی

*١٠ شهریور ٩١ با جدو ودادیی رفتی خونه ی عمه واین اولین باری بود که من کنارت نبودم ودادا گفت:حسابی با بچه های عمه فاطمه بازی کردی وسراغ منو نگرفتی من که دلم همش پیشت بود وانگار یه چیزی گم کردم.همون روز که اومدی نمیدونم شایدم قبلش ّآره اره قبل از اون بود که بیرون بردم تمیزت کنم ولی کنار ماشین جدو پات گیر کرد وچون شلوار پات نبود زانوت زخمی شد واین اولین باری بود که زانوت زخمی میشه چندبار خواستم عکس بگیرم نزاشتی اینجا هم خواب بودی وبعد چند روز اثر زیادی ازش نمونده.

*یه هفته پیش با جدو ،دادیی وعمه ها رفتیم پارک اناران منو بابایی هم تورو بردیم تاب بازی موقع رفتن که بابا گرم حرف زدن با آقایون دیگه بود،ومنو تو جلوتر راه افتاده بودیم بهت گفتن برو به بابا بگو بیاد بریم تاب تاب توهم رفتی وگفتی:بابا ...بابا...تاب تاب از چهره ی بابا معلوم بود که به خاطره این حرکتت چه ذوقی کرده بود ومنم طبق معمول

بعد هم باهم رفتیم تاب بازی وبیشتر از یک ساعت بازی کردیم راستی از صدای بوق اژدها وماشینا کلی ذوق میکردی وموقع برگشتن با یاسمن نشستید وچون از اژدها ترانه پخش میشد با همون حالت نشسته خودتون رو تکون میدادید،ویه چیزه دیگه که اینبار اصلا از تاب بازی خسته نشدی وچون محافظ داشت خیالمون راحت بود که نمی افتی تازه داشت خوابت هم میبرد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان متین
19 شهریور 91 19:41
عزیز شیرین من.منم از این ماچای آبدار میخوام
چقدر رنگ سبز بهت میاد گل من.


چشم خاله شما بیاین خونمون تا هزارتا ببوسمتون
خاله ی بهراد
22 شهریور 91 11:01
چه نی نی نازی به وبلاگ نی نی ما هم تشریف بیارید


بله حتما