علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

سلااااااام...

1391/7/8 12:21
1,099 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای خوبم سلام پسره نازم دوشنبه ی هفته ی قبل با بابایی وجدو رفتیم دزفول واسه مغازه کلی خرید کردیم وتو هم توی انبار فروشگاه میچرخیدیو گاهی از یه وسیله که خوشت میومد انو برمی داشتی وبه من میدادی که اون هم بیاریم وانصافا بعضی وقتا یه چیزیو می اوردی که ما بهش نیاز داشتیم ولی فراموشش کرده بودیم ولی خوب خیلی اذیت شدی منم حالم زیاد خوب نبود سه طبقه رو بالا پایین میرفتیم وهمش احساس میکردم فشارم افتاده پایین ودارم غش میکنم....

 

مدتیه این طوری شدم همش ضعف میکنمو سر گیجه دارم تازه خنده دارتر از همه چیز اینه که همش فکر میکنم زلزله اومده،اونوقتا که همش زلزله می اومد من حس نمیکردم ولان که خبری نیست همش تو حس زلزلمنیشخند

خوب بعد از کلی خرید وخستگیه زیاد رفتیم شوش خونه باباجونی،من وتو موندیم وبابایی وجدو رفتن دهلران خونه خودمون.نمی دونی چقدر فضول شدی اونجا همه میگفتن چقدر فضول شده،در یخچالو بازو بسته میکردی ودر ویترین تلویزیونو محکم می کوبیدی وبا خنده در می رفتی،شلنگ کولر خونه ی بابا جونی رو در می اوردی وآب کولر می ریخت روی فرش وکلی کیف می کردی،وانقدر این شلنگو کشیدی ومن گذاشتم سرجاش که خراب شد وآب ازش چکه می کرد ومن موندم با این همه شیطونیات چی کار کنم.اوه

از همه وحشتناکتر این بود که تو با یونسو غزل توی حیاط بازی می کردی ودر حیاط بسته بود منم خیالم راحت رفتم نشستم پیش مامان جونو،خاله و زن داییات]که یونس اومد گفت:علی مرتضی رفته توی جادهاسترس

وااااااااااای خون توی رگام خشک شده بود یه اتوبان نزدیک خونه ی بابا جونی بود که خیلی خطرناک بود وی بار مائده دختر خاله حبیبه رو انجا ماشین زده بود که خداروشکر بخیر گذشت.

مامان جون سریع رفت دنبالت من فکر میکردم که توی زمین خالیه جلوی خونه ای ونمیری سر جاده ولی وقتی دیدم مامان جون داد زد ورفت دنبالت تازه فهمیدم که از پل رد شدی وتوی اتوبانی اوهاسترس

داشتم از ترس سکته می کردم به خاله ریحانه با دادو فریاد می گفتم :چادرمو بده بزار ببینم چی شده که مامان جون در حالی که بغلش بودی اومد توووووووووآخ

وای خدای من چه لحضه وحشتناکی ،توی این مدت نمیدونی با این کارات چندسال از عمرمو کم کردی،مامان جون میگفت:از پل کهرد شدی رفتی کنار مغازه گندم فروشی وپیش اونا نشستی....

دیگه دوست نداشتم اینجا بمونم چون تو بلد بودی در حالو باز کنی وبری تو حیاط ولی خونه ی خودمون نمیتونی این کارو بکنی،دیروز جدو ودادایی اومدن دنبالمون وما برگشتیم خونه،میگفتن :دیگه طاقت دوریتو ندارن،دادیی هرروز بهت زنگ می زد وتو هم که صداشو می شنیدی میگفتی ،دادا ....دادا....دادایی هم کلی قربون صدقت میرفت،بعد از قطع کردن تلفن،موبایلو میووردی و با گریه میگفتی،دادا..دادا...

الان خوابی وبابایی مغازه روبسته ورفته کارشناسی رو که شورا بهش داده بودن رو تحویل بده اوضاع خوبه وخداروشکر چرخ مغازه خوب میچرخه،الانم تا بابایی نیومده وتوبیدارنشدی برم یه سری به دوستام بزنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

بانوی اسفندی (بهناز)
9 مهر 91 0:50
مریم جون خدا حفظش کنه پسر نازت رو. از این به بعد مرتب بهت سر میزنم عزیزم.


سلام بهناز خانم ببخشید من دوست زیاد دارم ونظر زیاد میزارم نمیدونم کدوم یکی از دوستای من هستید لطفا اگه آدرس وبی دارید حتما بزارید که منم بهتون سر بزنم.اگه ندارید خودتون رو معرفی کنید تایادم بیاین...

مامان متین
9 مهر 91 9:56
سلام خانمی. خدا بهت خیلی رحم کرده .وای وای از دست تو امپرطور
مامانی دیگه داره بزرگ میشه و شما هم باید باهاش خیلی صحبت کنی که بفهمه کجا خطرناک البته باید خیییییییییییییییییییلی صحبت کنیا.
خداروشکر که اوضاع خوبه ان شالله که بهتر هم میشه


سلام عزیزم هههههههههههههییییییی چه کنم مینا جان فقط خدا کمکم کنه وواااااقعا نیازمند لطف خدا در لحظه به لحظه ی زندگیم هستم که بتونم خوب از علی مرتضی مواظبت کنم..

مامی
12 مهر 91 13:22
مرسی عزیزم


خواهش میکنم گلم