سلااااااام...
سلام دوستای خوبم سلام پسره نازم دوشنبه ی هفته ی قبل با بابایی وجدو رفتیم دزفول واسه مغازه کلی خرید کردیم وتو هم توی انبار فروشگاه میچرخیدیو گاهی از یه وسیله که خوشت میومد انو برمی داشتی وبه من میدادی که اون هم بیاریم وانصافا بعضی وقتا یه چیزیو می اوردی که ما بهش نیاز داشتیم ولی فراموشش کرده بودیم ولی خوب خیلی اذیت شدی منم حالم زیاد خوب نبود سه طبقه رو بالا پایین میرفتیم وهمش احساس میکردم فشارم افتاده پایین ودارم غش میکنم....
مدتیه این طوری شدم همش ضعف میکنمو سر گیجه دارم تازه خنده دارتر از همه چیز اینه که همش فکر میکنم زلزله اومده،اونوقتا که همش زلزله می اومد من حس نمیکردم ولان که خبری نیست همش تو حس زلزلم
خوب بعد از کلی خرید وخستگیه زیاد رفتیم شوش خونه باباجونی،من وتو موندیم وبابایی وجدو رفتن دهلران خونه خودمون.نمی دونی چقدر فضول شدی اونجا همه میگفتن چقدر فضول شده،در یخچالو بازو بسته میکردی ودر ویترین تلویزیونو محکم می کوبیدی وبا خنده در می رفتی،شلنگ کولر خونه ی بابا جونی رو در می اوردی وآب کولر می ریخت روی فرش وکلی کیف می کردی،وانقدر این شلنگو کشیدی ومن گذاشتم سرجاش که خراب شد وآب ازش چکه می کرد ومن موندم با این همه شیطونیات چی کار کنم.
از همه وحشتناکتر این بود که تو با یونسو غزل توی حیاط بازی می کردی ودر حیاط بسته بود منم خیالم راحت رفتم نشستم پیش مامان جونو،خاله و زن داییات]که یونس اومد گفت:علی مرتضی رفته توی جاده
وااااااااااای خون توی رگام خشک شده بود یه اتوبان نزدیک خونه ی بابا جونی بود که خیلی خطرناک بود وی بار مائده دختر خاله حبیبه رو انجا ماشین زده بود که خداروشکر بخیر گذشت.
مامان جون سریع رفت دنبالت من فکر میکردم که توی زمین خالیه جلوی خونه ای ونمیری سر جاده ولی وقتی دیدم مامان جون داد زد ورفت دنبالت تازه فهمیدم که از پل رد شدی وتوی اتوبانی
داشتم از ترس سکته می کردم به خاله ریحانه با دادو فریاد می گفتم :چادرمو بده بزار ببینم چی شده که مامان جون در حالی که بغلش بودی اومد تووووووووو
وای خدای من چه لحضه وحشتناکی ،توی این مدت نمیدونی با این کارات چندسال از عمرمو کم کردی،مامان جون میگفت:از پل کهرد شدی رفتی کنار مغازه گندم فروشی وپیش اونا نشستی....
دیگه دوست نداشتم اینجا بمونم چون تو بلد بودی در حالو باز کنی وبری تو حیاط ولی خونه ی خودمون نمیتونی این کارو بکنی،دیروز جدو ودادایی اومدن دنبالمون وما برگشتیم خونه،میگفتن :دیگه طاقت دوریتو ندارن،دادیی هرروز بهت زنگ می زد وتو هم که صداشو می شنیدی میگفتی ،دادا ....دادا....دادایی هم کلی قربون صدقت میرفت،بعد از قطع کردن تلفن،موبایلو میووردی و با گریه میگفتی،دادا..دادا...
الان خوابی وبابایی مغازه روبسته ورفته کارشناسی رو که شورا بهش داده بودن رو تحویل بده اوضاع خوبه وخداروشکر چرخ مغازه خوب میچرخه،الانم تا بابایی نیومده وتوبیدارنشدی برم یه سری به دوستام بزنم.