علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

شیطونیهای علی مرتضی(1)

1391/10/30 2:04
1,119 بازدید
اشتراک گذاری

ی روز که میخواستم لباس بشورم  همش میومدی دست میزاشتی

توی آب،هوا هم سرد بود و ممکن بود سرما بخوری ومن تصمیم

 گرفتم این طوری سرگرمت کنم.91.10.3

اینم از هنرت با آب و قلم موی رنگ

سجده ی پسره گلم که اوایل درزا میکشیدی ولی الان بهتر میتونی سجده کنی.

موقعخوندن زیارت عاشورا بدون اینکه بهت بگیم میشینی بین منو بابا

ودستاتو به شکل دعا میگیری وآروم میشینی ،ی بارم توی صفر که بابا نوار

دعای ندبه گذاشته بود تو همین کارو کردی که منو بابا کلی ذوقیدیم

91.10.1

از وقتی اومدیم توی خونه ی جدید کنار یخچال جایی برای خرابکاریت شده

اونجا قایم میشی ودور از چشم ما خودتو راحت میکنی بعد که کارت تموم

شد میای و اعلام خطر میکنی...

اینجا مشغول باز کردن مارک دور پاکن بابا هستی ای کاش خرابکاریات به اینجا ختم بشه

ولی کارخرابیه جنابعالی گاهی ازنوعنیشخند

91.10.5

وتا میام عکس بگیرم 91.10.5

لباس ورزشی قدیمی بابا رو که مال دوران تجردشون بود از سوراخ موش کشیدی بیرون

ومنم تنت کردم چون رنگش روشن بود توهم خوشت اومده بود اما بعدش

چون بزرگ بود دوست داشتی زودتر درش بیارم91.10.6

91.10.7 رفتیم طرف چشمه ی آب گرم بیرون شهر بهت گفته بودم :من بعد

از 11 سال رفتو آمد به این شهر و4 سالزندگی تازه متوجه شدم این کوههای

 اطراف  رشته کوههای زاگرسن،کلی ذوق کردم نه بابا،من فقط توی جغرافی

اسمشونو خونده بودم ،تازه قبل از به دنیا اومدن تو منو بابایی ودادایی

ازهمین کوهها رفته بودیم بالا...

خلاصه به توکه کلی خوش گذشت وتوی اون باد سرد وهوای آفتابی

دستاتو عین پرنده ها میکردی وهمین طور میرفتی ویکی باید میدوید میگرفتت

تا ی وقت از سرازیریا نیفتی...91.10.7

 

و رشته کوههای زاگرس که یه غار خفاشم دارن

ی روز که سرگرمکار توی خونه ی جدو بودم  یهو دیدم خبری ازت نیست

بعد که اومدم آشپزخونه دیدم91.10.7

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان کوثری
30 دی 91 23:03
وای عززیزم تو که با این وروجک بازی هات دیگه کسی حریفت نمیشه بلا باید یه رد یاب بهت وصل کرد که مامی ببینه کجا داری خراب کاری میکنی
مامان متین
30 دی 91 23:04
چه شیطونیایی
مامان تسنیم سادات
7 بهمن 91 11:16
ههههههه ..... چه جوری رفته توی کابینت .....
مامانِ عسل
17 بهمن 91 12:20
سلام عزیزم، اینجور که نوشته هات را خوندم انگاری هم استانی باشیم خوشحال شدم از آشناییت