علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

موفقیت در مرحله ی دوم از شیر گرفتن

1391/11/12 15:25
696 بازدید
اشتراک گذاری

سلام زندگیه مامان مرحله ی دوم با موفقیت پشت سر گذاشته شد والانم با لا لایی من خوابت برده،چ حس خوبی داشت وقتی برات لالایی میخوندم وکم کم چشماتو رو هم گذاشتی وخوابیدی.

دوروز ظهر شیر نمیخوری،دیشب از صبح زود تا نزدیک ساعت 9 شیر نخوردی تا اینکه رفتیم خونه ی عمه فاطمه و دوچرخه ی امیرمحمد و دیدی وباهم دعواتون شد که من دوچرخه رو میخوام واز تو اصرارو از امیر محمد انکار،آخرشم ننشسته بابا گفت:بریم،اونقدر غصتو خوردم که به بابا گفتم:فردا میرم گوشوارهامو میفروشم خودم براش دوچرخه میخرم ، بعد یادم اومد که ای واای این گوشواره ها که مال خود توهستن ومن با پول کادوهای تولدت خریدم که بری موقه بزرگیت نگهشون دارم یا میدم به خانمت یا میفروشم پولشو بهت میدم.

فدات بشم تا شنبه ،یکشنبه تحمل کن بابا که پول کارشناسیاشو گرفت،قراره یه دوچرخه ی آبی خوشکل برات بخریم.دیروز رفتیم دزفول برای مغاز خرید کنیم وااااای که همه چیز چقدر گرون شده روز به روز میره بالا...

میدونی یه مغازه پلاسکو وشیشه فروشی نزدیک خونمونه که وقت میرم اونجا احساس خوبی پیدا میکنم ومیگم نه بابا هنوز آخر دنیا نشده،همه چیزش ارزون،وشیک،وبا این همه جنسشون هم عالیه ،برای هرنوع سلپیقه ای  چیز میز داره ،دیگه منو تو رو حسابی میشناسه گاهی که حوصلت سر میره همین طوری میری توی مغازه دوری میزنیم آقاهه هم با کلی احترام میگه بفرمایید...بفرمایید...خواهش میکنم... چ رویی داریم مانیشخند

فدات شم تازه بیدار شدی از گهواره که از عمه زینب گرفتیمش اوردمت پایین ،بغلت کردم گذاشتمت رو پاهام که بخوابی گفتی:مامان مم بده منم کمی صبر گذاشته بودم رو سینم گفتم:ببین مامان مم بده ،ی خورده غر زدی وآروم شدی.پسرعموهات محمد امینو رضا خونمونن ،رفتیم تو حال که باهاشون بازی کنی که دیدم خواب بودن،بهت گفتم:توهم میخوای مث اونا بخوابی،گفتی:آره وپتو رو کشیدی رو صورتت وبا کمال تعجب دیدیم که خوابت بردهماچ

دو روز پیش که از صبح بهت شیر ندادم روی سینم صبم گذاشتم ولی با کمال تعجب دیدم که داری شیر میخوردی واصلا تلخیشو حس نمیکنی و به زور تونستم حواستو پرت کنم و ...

تازه شیطون بلا دیشب با روسری مامان میگفتی:پاکش کن وبعدش خودت شروع کردی به پاک کردنش..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان بردیا
12 بهمن 91 21:15
مبارکه مامانی واقعا پروژه سختیه.تبریک میگم که موفق شدین.نی نی رو ببوس
هدیه
12 بهمن 91 21:22
سلام مامان علی مرتضی عزیز دوست داشتنی خوبید؟ حال روز این روز های علی مرتضی جون چطوره؟من هم جنوبی هستم (توی یکی از شهرهای استان بوشهر سکونت میکنم قسمت نشد که همشهری بشیم اما خداروشکر هم وطن هستیم همه از یک خاکیم اگه این طرفا آمدید ما رو فراموش نکنید خیلی دوس دارم علی مرتضی رو از نزدیک ببینم اون لپ های خوشگلش رو بکشم)بوس ازراه دور واسه پسمل گلاین هم واسه مامانش