علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

رفتن به زیارت ابراهیم قتال

1392/2/18 1:38
866 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوم ،سوم عید بود که بابا جون وبی بی وخاله ریحانه اومدن خونمون.وقتی که رسیدن خونمون منو تو بابایی بیرون بودیم ومشغول خرید ودادایی وبابا جون ازشون پذیرایی کرده بودن،خاله ریحانه میگفت:مامانم وقتی قابلمه های کوچیکمو سر اجاق دیده که غذا پختم براشون کلی قربون صدقه رفته،آخه این اولین باری بود که بعد از مستقل شدن می اومدن خونمون.خوب نهار برنج با خورشت بادمجون درست کرده بود که خوشمزه شده بود ولی فکر کنم برنجم مشکلی نداشت ولی خوب همه میخوردنو میگفتن نـــــــــــــــه خیلی خوب شده ،خوب منم دیگه هیچی نگفتم.شام رو رفتن خونه ی خاله حبیبه وصبح روز بعد رفتیم به زیارت امامزاده ابراهیم قتال(به خاطره کشتن بیشمار دشمنا این لقبو بهشون دادن)زیارت کردیم متاسفانه من بنا به دلایلی نتونستم زیارت کنم واسه همین از زیارت کردنت که خاله ریحانه بردت نتونستم عکس بگیرم  دوربینم توی ماشین جا گذاشته بودم وگرنه میدادم خاله ریحانه ازت عکس می گرفت.

پشت کوههای اطراف امامزاده کشور عراق بود واسه همین روی کوهها سرباز گذاشته بودن تا ی وقت کسی قاچاقی نره خارج از کشور حالا کجا عراقنیشخند.البته خاله ی بابای من اونجا زندگی میکنه ومنظور بدی ندارم ولی خوب حالا که ادم میخواد جونشو بزاره کف دستش وبره اونور آب خوب بره ی جایی ....ای بابا ولش کن بحثو سیاسی نکنیم هیچ جا ایران نمیشه.عینک

زیارت کردیم وی جایی باباجون تورو گذاشت روی گردنش و با خودش میبرد اینور اونور که عکس گرفتم ولی اینجا نگذاشتم .اونجا ی سد بزرگ بود که نشد بریم از نزدیک عکس بگیریم و از دور زومیدم وعکس گرفتم واااااای که چقدر دوست داشتم سوار قایق بشم ولی دور بودن و روم نمیشد به خاطره خودم بقیه رو معطل کنم.

از این پله ها که بری بالا زیر پات آب سده

بعد توی راه برگشت یه جایی رو پیدا کردیم ونهارو اونجا خوردیم چون امامزاده حسابی شلوغ بود .زیر یه درخت که روی یه تپه ی کوچیک بود نشستیم.وماشینباباجون رو اوردیم بالا تا بادی که می اومد اذیتمون نکنه.یهـــــــــــــــــــو نمیدونم چی شدوکدوم یکی از شما وروجکا ترمز دستی رو کشیدین وماشین داشت از تپه سقطومیکردکه عمو هادی با عکس العمل بموقع ماشینو نگه داشت همه هول شده بودیم وبی بی بیشتر از همه نگران امیرمحمد پسر عمه فاطمه بود که پشت ماشین ایستاده بود،منم که خودمو انداختم پشت ماشین تا ماشینو بگیرم وتکیه دادم به درخت کناری وپاهامو روی ماشین فشار دادم چــــــــــــــــی شد مامان قهرمانعینکحالا منم فکر کردم همه میان ازم تعریف میکنن ومیگن چه جان فشانی کردی هیچ کس اصلا  به روی خودش نیوورد ودر عوض حسابی از عمو هادی تقدیر کردن ومنم همش میگفتم من ...من... نه بابا فعلا عکس گرفتن با عمو هادی افتخار بود ومنمسبز مامانم میگفت:ماشین به جهنم ممکن بود امیر محمد چیزیش بشه حالا منم پشت ماشین بودم هاااااااااااهیپنوتیزم

خداروشکر بخیر گذشت وبابا جونی همش مشغول در اوردن سنگهای لای درخت کنار بود میگفت:گناه داره ویه بیل گرفته بود وسنگهای سنگینو از درخت خوش شانس در میاورد،میبینیعزیز دلم خوش قلبی منم به بابام رفته تا جایی که جان فشانیم اونقدر گمنامانه صورت گرفت که هیچکی متوجه نشد خوب نخواستم ریا کنم که خواستم چون خیلیا رو نجات داده باشم سوپر من که خیالی بود واونموقع نبودش سوپر وومن که نباید بیخیال جون آدما بشه که...مژه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان تسنيم سادات
18 اردیبهشت 92 9:25
واااااااى چقدر ذوق كردم كه آيكونها دوباره درست شد خيلى جالب بود عزيزم
دخملی شکلک
19 اردیبهشت 92 4:05
الهام مامان علیرضا
19 اردیبهشت 92 9:32
ممنون از راهنماییتون تو بخش پرسش و پاسخ. چه خوب این مکان رو معرفی کردید تا بحال اسمش و نشنیده بودم. قبول باشه.
الهام مامان علیرضا
20 اردیبهشت 92 16:10
با اجازه من لینکتون می کنم.


خواهش میکنم بفرمایید.
مامان متین
29 اردیبهشت 92 12:35
ای بابا من نصف عکسا ترو نمیبینم.