امپراطور چوپان راستگو
١٦ خرداد 92 با عمه هات،شوهرو بچه هاشون،بابایی،دادا وجدو رفتیم خونه جدو مانع دوست وفامیل جدو،خونشون توی روستا بود وکلی حیوون اهلی داشتن توهم که عاشق حیوون بودی واصلا نمیترسیدی واگه بهت اجازه میدادم دست توی دهن همه میزاشتی حتی از سگشون که با طناب بسته بودنش و وحشی بود نمیترسیدی ومیگفتی بریم پیشش،فکر کردم خالی میبندی ولی وقتی گفتم:خوب بریم دیدم نه بابا آقا زاده واقعا داره میره
اینم تو که میگفتی:میخوام سوار الاغ بشم :عزیزم این الاغشون هم یه کوچولو وحشی میزد
خودشون میگفتن
وشما به بیرون طویله رضایت ندادین وازمن خواستی بری تو،واصلا هم نمیترسیدی
فائزه هم که تو رو دید ازمن خواست که اونو هم بزارم پیشت
گوسفندای مادر از چرا اومدن واین ببعی های کوچولو ماماناشون
صدامیزدن ،ومتقابلا ماماناشون دنبالشون میگشتن،از صابخونه اجازه گرفتیم
ودر طویله رو برای ببعی ها باز کردیم و....
ولی تو مگه ول کنشون بودی افتاده بودی دنبالشون وهمه ی گوسفندا وبزارو
گذاشتی توی طویلشون ودر بستی
خوبه ،حالا همه برین تو تا در ببندم،وااای خسته شدم،چوپانی هم کار سختیه هااا
فدای این چوپون خوشتیپم بشم،فکر کنم لقب خوشتیپترین چوپون شایسته ی تو باشه عزیز دلم
از خانم گاوه اصلا نمیترسیدی ووقتی بچه گاوه میرفت شیر بخوره
توهم میخواستی بری اون زیر ببینی چه خبره که جلوتو میگرفتم
وبهش میگفتی:خانوم گاوه نازی بیا بغلم