خوردن توی خواب
آخرین شب رمضان بود اون روز با دایی جلال(دایی بابایی) کلی بازی کردی و ظهرم نخوابیدی وتا دایی میرفت بیرون میگفتی:دایی جلال هوجاست؟ میگم الان میاد رفته بیرون کار داشته ،ولی تو شروع میکردی به گریه کردن وتا دایی میومد آروم میشدی ،دایی هم عاشق شده بود میگفت:موهاشو ی وقت کوتاه نکنین ی عکس ازش بگیرین بدین به من میخوام واسه صفحه ی کامپیوترم.موهات کلی بلند شده میشه از پشت بستشون دلم نمیاد کوتاهشون کنم قراره فردا با جدو ودادایی وبابا بریم دزفول وبعد ازاون ور میریم شوشو زیارت حرم دانیال و دیدن بابا جونو بی بی خانمت،انجا میخوام ببرمت آتلیه وی عکس بزرگ ازت چاپ کنم این فکر از قبل از بدنیا اومدنت تو ذهنم بود ولی هنوز نتونستم عملیش کنم ولی بخاطره جدو ودادا اینبار حتما اینکارو میکنم جدو دوست داره ی عکس از تو روی دیوار باشه راستی توجه کردی روی هرکدوم از مامان بزرگا و بابابزرگات ی اسم قشنگ گذاشتی اونا هم کلی خوششون میاد بخصوص جدو چون عاشق اینه که تو عربی حرف بزنی .
خوب از بحث خودمونو دور شدیم وقع آخرین افطار به خاطره شیطونی هایی که در طی روز داشتی کلی غذا خوردی حتی گوشتای منو هم خوردی (نوش جونت)ولی یهو دیدم با استخون بدست دراز کشیدی و خوابیدی منم به بابایی اشاره کردم که زود برو دوربینو بیار و فیلم گرفتنو عکس گرفتن مامان شروع شد.
١٧مرداد ماه سال ٩٢