علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

خوردن توی خواب

1392/5/19 14:58
874 بازدید
اشتراک گذاری

آخرین شب رمضان بود اون روز با دایی جلال(دایی بابایی) کلی بازی کردی و ظهرم نخوابیدی وتا دایی میرفت بیرون میگفتی:دایی جلال هوجاست؟ میگم الان میاد رفته بیرون کار داشته ،ولی تو شروع میکردی به گریه کردن وتا دایی میومد آروم میشدی ،دایی هم عاشق شده بود میگفت:موهاشو ی وقت کوتاه نکنین ی عکس ازش بگیرین بدین به من میخوام واسه صفحه ی کامپیوترم.موهات کلی بلند شده میشه از پشت بستشون دلم نمیاد کوتاهشون کنم قراره فردا با جدو ودادایی وبابا بریم دزفول وبعد ازاون ور میریم شوشو زیارت حرم دانیال و دیدن بابا جونو بی بی خانمت،انجا میخوام ببرمت آتلیه وی عکس بزرگ ازت چاپ کنم این فکر از قبل از بدنیا اومدنت تو ذهنم بود ولی هنوز نتونستم عملیش کنم ولی بخاطره جدو ودادا اینبار حتما اینکارو میکنم جدو دوست داره ی عکس از تو روی دیوار باشه راستی توجه کردی روی هرکدوم از مامان بزرگا و بابابزرگات ی اسم قشنگ گذاشتی اونا هم کلی خوششون میاد بخصوص جدو چون عاشق اینه که تو عربی حرف بزنی .

2.gif

 

خوب از بحث خودمونو دور شدیم وقع آخرین افطار به خاطره شیطونی هایی که در طی روز داشتی کلی غذا خوردی حتی گوشتای منو هم خوردی (نوش جونت)ولی یهو دیدم با استخون بدست دراز کشیدی و خوابیدی منم به بابایی اشاره کردم که زود برو دوربینو بیار و فیلم گرفتنو عکس گرفتن مامان شروع شد.

2.gif

١٧مرداد ماه سال ٩٢

2.gif

2.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)