علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

حجابمو،دینمونو،ومذهبو دوست دارم

1392/5/19 22:57
1,294 بازدید
اشتراک گذاری

سلام طرف من شخص خاصی نیست حرفهای من عمویت دارن،میدونم شاید به مزاق خیلیا خوش نیاد ولی من مینویسم تا پسرم بدونه،اگه با کامنت گذاشتنای ناجور آروم میشین بزارین،اگه از این وبلاگ که برین بیرون وبگین دیگه اینجا نمیام مهم نیست چرا اون دوستایی که باید نظر بزارن میزارن،بالا بودن آمار وبلاگ برام مهم نیست تعداد نظرات برام مهم نیست چون اون عزیزانی که باید نظر بزارن میزارن،اگه آدم معتقدی نیستین،اگه به مقدسات اسلام وشیعه پایبند نیستین حرفی برای شما ندارم طرف حرف من پسرم هست و گوشهای شنوا،طرف نوشته های من آدمایی هستن که مث من دلشون برای ی هدف مشخص میتپه ولی نمیدونن چه طوری باید بهش برسن راهشو هم که پیدا کنن هزارتا سنگ میفته جلو پاشون،طرف نوشته های من ادمایی نیستن که میگن ای بابا ما چون توی ی خونواده ی مسلمون و شیعه بدنیا اومدین مسلمونیم وگرنه چیه ما مث مسلموناست،دروغ میگیم،تهمت میزنیم ،احترام بزرگو کوچیک سرمون نمیشه پس ما که ادعای مسلمونی میکنیم با کسی که مسلمون نیست یکی هستین پس هرچه بادا باد،طرف صحبتهای من این آدما نیستن.

طرف حرفای من اون ادمایی نیستن که زندگیشون بی خدا شروع میکنن یا اگه با خدا شروع کنن روز به روز که از زندگیشون میگذره نور خدا توی زندگیشون کمرنگ تر میشه و با بیخیالی دنیای سیاه اونا شروع میشه وجالب اینجاست هرجا که به بن بست میخورن خدا رو مقصر میدونن.

بعد ازدواج با بابا من ی جور فکر میکردم بابا ی جور دیگه،بابا ی جور میخواست من ی جور دیگه،حق با بابا بود ولی من نمیخواستم قبول کنم،قبل از ازدواج سوالات من از استادمون همیشه این بود که استاد عشق به خدا یعنی چی؟استاد چه طوری میشه به عشق به خدا رسید؟وهمیشه جواب استاد این بود که با عشق زمینی ودر اخر نتیجه گیری من این بود پس با عشق زمینی میشه عشق خدا رو هم درک کرد یعنی عشق زمینی زمینه ساز رسیدن به اوجه.

همیشه این تو ذهنم بود ولی گاهی گوشه ی دلم وحقیقتی که دنبالش بودمو فراموش میکردم،دوست داشتنو منو بابا کاملا پاک بود،منو بابا ازاون دسته دختر پسرایی بودیم که توی عمرمون اصلا دوست پسر ،دوست دختر نداشتیم واین برای هردومون مهم بود واین یکی از لطفهایی بود که خدا بهمون کرده بود چون معلوم نبود اینطور رابطه ها اگه پیش می اومد ما رو تا کجا میکشوند.

ی روز در حیاط خونه مامان بزرگ بابایی زده شد(بابا پسرخاله ی داماد ما میشد واسه همین من اونجا مهمون بودم)درو که باز کردم دیدم ی جوون مرتب وسر به زیر جلوی در ایستاده،باورت نمیشه همون موقع مهرش به دلم نشست وگفتگوی ما فقط به سلامو علیک ختم شد اومده بود سراغ مادرش(که الان دادایی شما میشه)اون موقع سرباز بود البته چون کاردانی داشت ی درجه ای هم داشت ومجبور نبود موهاشو از ته بزنه،ی جوون که چنان آرامشی داشت که منو دوسال به کما برد تا حالا هیچ وقت برام پیش نیومده بود حتی در مقابل پسر عمم که برام سرو پا میشکست اونطوری نشده بودم از همه ی مردا فراری بودم ولی اولین دیدار منو بابا دوسال حال منو دگرگون کرد همون موقع گفتم:یعنی میشه این آقا بیاد خواستگاریم غافل از اینکه مامان جونت داره از خواهرم منو خواستگاری میکنه.

از اونجا که پدرم خواهرمو با کلی بدبختی قبول کرد تا خواهرمو دادیم به ی غریبه وازمون دور شد منم میترسیدم برام همین اتفاق تکرار بشه بالاخره بابام فهمید ولی خیلی با صراحت گفت:نهههههههه ولی جدو(بابای بابایی)ول کن نبود دوسال رفتو اومد تا پدرم قبول کرد وبعد عقد بابا کارشناسی قبول شد و٢ سال هم عقد موندیم وعروسی واتفاقات مهم زندگیمون

دوست نداشتم مث خیلی از زنا بعد ازدواجم زندگیم بشه بشورو بسابو بپز،دنبال هیجان ،دنبال هدف توی زندگیم بودم ،دنبال هیجان،توی بیشتر عروسیا با دادایی شرکت میکردم،آرایش میکردم،لباسای شیک میپوشیدم ولی کم کم دیدم اینا منو خوشحال نمیکنه وبا وجود همه ی امکانات ی احساس کمبودی میکنم واون یاد خدا بود که من ازش غافل شدم واون همون گوشه دلم بود که من ازش غافل شدم،حدود ١سالو نیم از زندگیمون گذشت ومن دنبال هدف عین گیجا میگشتم خدایا چه طوری بهت برسم خدایا به کی دردمو بگم وخدا راهی گذاشت جلوی پام که مث دیدن بابات همه ی وجودمو دگرگون کرد،رفتن به آمل،توی اون سفر اتفاقات فوق العاده ای افتاد که فهمیدم ما کجای این دنیاییم،من چی میخوام،چه طور بهش برسم نمیتونم از سفرم اینجا چیزی بگم ولی میدونم که تو هم باید بدونی اگه عمر من کفاف نداد به بقیه میگم برات بگن،

تازه فهمیدم چی میخوام،تازه فهمیدم وقتی میگن تو مسلمونی یعنی چی،وقتی میگن تو شیعه ای یعنی چی،اینا هم لطفایی که خدا در حق ما کرده اگه خدا منو خواسته که من توی ی خونواده ی شیعه بدنیا بیام  اولا که در حق من لطف کرده وجای هیچ چون چرایی نداره،ثانیا حتما خدا میدونه اگه من توی ی خونواده ای غیر از این دین ومذهب بدنیا می اومدم هیچ وقت به این سو کشیده نمیشدم ومن بارها وبارها از خدا به خاطره این لطفش تشکر کردم.

اصلا دلیل نمیشه که با زدن این حرف که ما که مسلمون نیستیم ما تقلیدی وتحمیلی مسلمون شدیم از این وظیفه ی شیرین شونه خالی کنیم.خوب ما تقلیدی وتحمیلی مسلمون وشیعه شدیم ولی خوب خدا بهمون عقل داده ،شعور داده بریم دنبال تحقیق تا حالا چندبار به خودمون زحمت دادیم بریم سراغ تحقیق ،راجب دینمون ،راجب مذهبمون هیچـــــــــــــــــــی،وخودمونو با ی مشت حرف الکی قانع میکنیم.

اونقدر گرفتار سختیا و مشکلات زندگی شدیم که یک ساعت از وقتمون رو نمیتونیم بزاریم واسه ی مطالعه راجب دینمون ،نمیریم دنبال جواب سوالاتی که از بچگی باهامون بوده وجالب اینجاست توی جواب دادن به سوالات بچمون راجب دین میمونیم و یادمون رفته که ما برای بچمون الگوییم .ی مادری که خودش با پوشش نامناسب میره بیرون فردا جوابی هم برای این سوال دخترش نداره(که مامان خانم معلم میگه اسلام گفته حجاب پس چرا شمااااااا)اگه مسلمونین توی جواب دادن بهش میمونین.(همه جور لباسی تن دخترمون میکنیم ومیگیم ای بابا بزار بزگ شه ببین این طوری لباس نمیپوشه خوب معلومه که نمیپوشه توی ی مملکت اسلامی قرار نیست که با تاب بگرده میشه یکی مث این مانتو یی ها که انگار بلوز پوشیدن.

جدای از بحث مسلمونی وآدمیت :برام قابل درک نیست که چه طور یه مرد راضی میشه زنش با بدترین شکل بیاد بیرون،برام قابل درک نیست وقتی میپرسم چرا میگه شوهرم میگه بدحجاب بیا بیرون موهاتو بنداز بیرون،برام قابل درک نیست برام قابل درک نیست وقتی ی مرد بعد ازدواجش به زنش بیشتر بها میده تا مادرش و برعکس و نمیتونه بین این دو عدالت رو برقرار کنه چرا وقتی میخوریم زمین میگیم خدا اونم از ته دل،چرا موقع خوشی خدا از یادمون میره...

ولی برام قابل درکه که خدا همیشه حاضره،همیشه راه برگشتی برامون میزاره ولی شاید اینبار عمرمون کفاف نده و فرصت جبران نباشه،

دیروز ی پیامکی خوندم که نوشته بود (جالب اینجاست این پیامک در جواب تبریک عید فطر داده شده اونم از  طرف کسی که ادعای مسلمونی داره وشیعه مذهبه):

من دختر ایرانی ،نژادم آریایی و عید من عید نوروز و قهرمانان من کوروش ،گودرز و.. وخلاصه آخرش نوشته بیایید عید اعراب را از تقویم ٢٥٠٠ سالمان دور بریزیم.

این خانم همین پیامکو عید غدیر پارسال فرستاد,عید اعراب مگه فقط عربا روزه گرفتن یا فقط عربا شیعه هستن نمیدونم این خانم چه ذهنیتی داره اگه خودشو طرفدار کوروش هم بدونه همون کوروش گفته کردار نیک ،پندارنیک،گفتار نیک

من میگم قبل از اینکه کارمون به اینجا بکشه به خودمون بیایم من دارم راجب دین ومذهبم تحقیق میکنم .من حجابم،دینم ومذهبم رو دوست دارم به حقانیتشون ایمان داره ولی نمیخوام سوالات بعضیا که جاهلانه به این موضوع نگاه میکنن منو به فکر فرو ببره ،من میخوام جواب سوالات پسرم که ممکنه ١٠ سال دیگه ازم بپرسه پیدا کنم ونمیخوام پسرم مث من به ٢٥ سالگی برسه وتازه بره سراغ تحقیق.

عزیز دلم من میخوام تو هم به حقانیت دین ومذهبت پی ببری واسه همین ما راهو برات باز گذاشتیم .میخوام خودت ازته دل اسلام بیاری و ما عقایدمون رو بهت تحمیل نمیکنیم چرا که میدونم تو بهترین راهو انتخاب میکنی.منو بابا دنبال حقیقتیم دنبال اینیم که خودمونو قانع کنیم نه اطرافیانمونو چون همه عقلو شعور دارن یا راهو درستو بلدنو میرن دنبالش یا بلدنو نمیخوان که برن دنبالش ماهم که سرمون به زندگی خودمون گرمه وانشالله خدا هم کمکمون کنه تا راه درستو پیدا کنیم وبه عشق وشناختش برسیم.

پسرم بیا فقط یک ادعا نباشیم بیا ی مسلمان شیعه ی واقعی باشیم.من به حقانیت راهمون ایمان دارم وحتی یک لحظه هم نمیخوام حجابمو کنار بزنم چرا که معتقدم یک زن فقط مال یک نفره نه مال صدنفر،وقتی اسلام میگه وقتی یک تار موی زن بیرون باشه انگار تمام بدنش بیرون یعنی چی؟این یعنی اینکه این موها چقدر توی ایجاد وبیدار کردن شهوت در مردان دخیله واین از لحاظ علمی هم ثابت شده که توی موها یک نوع  برقی وجود داره که جنس مخالفو تحریک میکنه اونوقت ی عده که خودشونو روشن فکر میدونن (البته از روی جهالت)میگن چیزایی که اسلام میگه زیاده رویه،روی صحبت من با امثال این ادمها نیست چون حتی اگه جوابای قانع کننده بهشون بدم بازم حرفهای خودشونو میزنن حتی اگه قانع بشن به روی خودشون نمیارن و فقط میگن وااااااااااااای خیله خوب حق با توئه ،برام پیش اومده که میگم.(چون با یکی از فرقه ی عرفان چت کردم ومیگفت:خدا تو وجودمونه وباید نعوذ بالله قرآنو از خونه ها بندازیم بیرون و از این مزخرافات ومن با کمترین آگهی تمام ادعاهاشو با دلیل رد کردم)

خانمی که حرفهای منو قبول ندارین من برای شما حرفی نزدم من نظرمو گفتم وهمون اول گفتم که ممکنه مخالف هم داشته باشم چرا که زندگی خیلیا رنگ اصلی خودشو که رنگ خداست از دست داده ومن اگه روزی که هزاران بار خدا روشکر کنم کمه چرا که زندگی من معنا پیدا کرده وبارسیدن به هدفم پرمعنا تر هم میشه و آدم بودن مهم نیست چون همه آدمیم مهم اینه که انسان باشیم(اگه گفتی منظورم چیه؟)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان اهورا
21 مرداد 92 16:14
سلام عزیزم خیلی زیبا و با احساس نوشتی اصلا خودت رو ناراحت نکن چرا که این ادمها ارزش ندارن اونها رو به خدا واگذار کن . هر کس نون دلش رو میخوره ان شالله در پناه خدا روز به روز شادتر باشی گلم
مامان زینب خانوم
22 مرداد 92 14:33
نمیدونم چی شده ولی خب من با تو موافقم خونت بخاطر ادم های... کثیف نکن عزیزم
سارا
26 مرداد 92 2:53
خیلی عالی بود دوست من
مامان بردیا
26 مرداد 92 13:23
عزیزم من باهات موافقم.بدوون خدا مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خودتو اذیت نکن.خدا خودش هست
مامان الی
2 شهریور 92 1:44
سلام خانمی خیلی اتفاقی وبلاگتون رو دیدم وبعضی از مطلب هاتون رو خوندم واز دیدگاهتون نسبت به حجاب و... خوشم اومد.منم یکی هستم شبیه شما وهم عقیده با شما.آفرین به شما خوشحال میشم به وبلاگ من هم سر بزنید.راستی پسر نازی داری خدا برات حفظش کنه