دلیلی بزرگ برای نبودنم
سلام متاسفانه پسردایی عزیزم که عین برادرای خودم دوسش داشتم توی سن 17 سالگی فوت شد اونم با ی ضربه ی چاقو به قلبش.
پسرداییم با کسی که موتورشو دزدیده دست به یقه میشه و وقتی که دعوا تموم میشه و درحال رفتنه اون دزده با چاقو میزنه به کناره ی بدنش وچاقو رو تا قلبش فرو میکنه،روزای بدی رو پشت سر گذاشتم داشتم افسردگی میگرفتم،(خواب زیاد،گریه های یواشکی ودور از چشم بقیه،کابوسای شبانه وبد خوابیدن)تا اینکه به خودم اومدم وگفتم:من همیشه به همه میگم موقعی که مصیبتی بهشون وارد میشه یاد حضرت زینب کنن چرا که مصیبتاشو در مقابل حضرت زینب هیچ نیست ولی اونوقت خودم اینطوری کم اوردم،پس ی یاعلی گفتمو زندگیمو با انرژی بیشتر از قبل شروع کردم وبه خوندن آیه الکرسی رو اوردم وخیلی آروم شدم ،وخداروشکر آرامشی رو که قبلا توی زندگیم بود تونستم دوباره برگردونم.الان حالم خیلی بهتر شده ولی حال مادرمو زن داییم اصلا خوب نیست واز دست دادن صادق که ی پسره آروم ومومن بود هنوز براشون قابل هضم نیست دعا کنین خدا بهشون صبر بده.اینبار قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم 5شنبه جمعه که خونم تمام ماجراهای این چند ماهو براتون بنویسم.بازم ممنونم که احوال پرس ما هستین