روزانه های ما
سلام پسرک خوشکلم زندگی شیرین ما با همه خوشیا در حال گذره واای که من چقدر خوشحالم که تو رو دارم یادته برات گفتم قبلا اگه مشغول خرابکاری باشی بهت میگم علی مرتضی مامان نکن میگفتی باش ولی باز کار خودتو میکردی ولی الان هم میگی باشه هم عمل میکنی .ومیری سراغ ی کار دیگه،ی سالی میشه که خوب ماشین لباسشویی روشن میکنی یعنی درست از همون روزای اولی که روشنش کردیم تو به دستم نگاه میکردی و یاد گرفتی،امروز هوا سرد وبارونی بود به به چ هوایی ...منساعت 3 کلاس قرآن داشتم واسه همین تورو خوابوندم و بابایی منو رسوند تا جامعه القرآن،برگشتنی سوار ماشین نشدم وتوی نم نم بارون با عشق خاصی شروع به قدم زدن کردم اونقدر بارونش لطیف بود که اصلا حس نمیکردم خیس شدم فقط قطره های سبک بارونو روی صورتم حس میکردم چ حس قشنگی بود فاصله 2،3 کیلومتری تا خونه رو پیاده اومدم وقتی رسیدم دیدم هنوز خوابی.
امان از حافظه ی من اروز کلی شیرین زبونی کردی ولی چون ننوشتمشون یادم نمیاد،البته یکیش حسابگریته که هرچی پول میاد دستت میگی مامان بزار تو صندوق(قلک) امروز عمو مهدی بهت 2000 ت پول داد بهت گفتم بیا بزار تو صندوق گفتی نه میخوام شلوار بخرم منم بخاطره این حرفای شیرینت این شکلی شدم.