علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

پرکشیدن دوست نی نی سایتی(می می ناز عزیز)

1392/12/12 11:33
8,494 بازدید
اشتراک گذاری

سلام می می ناز حدود 3 سال با سرطان سینه دستو پنجه نرم کرد ودو روز پیش بعد از کلی درد کشیدن آسمونی شد وهمسر و 2 فرزند کوچیکشو داغدار کرد،روحش شاد

(برای شادی روحش صلوات)

نوشته هاشو میزارم با عبرت گرفتن نه ترحم

نوشته های می می ناز(مریم سعیدی مقدم)

نمیدونم چی بنویسم . اما میدونم همه اوهایی که منو میشناسن دریغ نمیکنن . من اینجام . محتاج یک عالمه دعا . من خدا رو به حرمت مامانهای باردارو یا دلشکته نینیسایت قسم دادم صبرم تموم شده خدایا شفا ... این درد یک روزه آمد و دوسال و 8 ماهه تموم نشده . دیگه طاقت ندارم دلم میخواد صبح که بلند شدم نباشه ولییییی هست . گله نمیکنم ولی ازت میخوام تمومش کنی به حق همین اوقات عزیز تمومش کن . من از تو بهترین را میخواهم . خدایا صلاحم رو به خواسته ام منطبق کن . یا منو و جوجه هامو راضی کن یا شفا مو یکجا بده . تو کریمی و بخشنده زمان برای من تنگ است اما برای تو فقط یک نظر انداختن به ما کافیست . به کی متوسل شوم به کدوم آیه و دعا ؟ هزار آیه اینجاست و هزار دعا که میترسم تو این سرآسیمگی فراموش کنم . پناه میخواهم برای منی که سالهاست میشناسمت از تویی که سالهاست همه کس منی . خدایا اااا . همین الان همین حالا همین آن . منو همه دوستان بیمارم محتاج نگاه و رحم تو ایم امیدمان را دو چندان کن طاقتمان را زیاد و صبرمان را جمیل قرار بده 

عزیزان من . مدتهاست که با شما مشکلم رو درمیون گذاشتم . من برای حل مسئله وجودیم یک نیروی عظیم و قوی میخواستم . تمام زندگی من به رویارویی با مشکلات و دست و پنجه نرم کردن با سرنوشتم گذشته بنا براین بابالا و پایین زندگی نا آشنا نیستم . اما اینبار سرنوشت برای من بازی مرگ و زندگی را رقم زده بود هدفم از رویا رویی با این موقعیت زندگی کردن بی هدف برای چند صباحی دیگر نبود . به دنبال رسالت وجودیم بودم که اکنون ناکام میماند . من دوفرزند دارم . مثل خیلی از مادران دنیا که تنها امانت الهیند ترک کردن جایگاه مادری در عین اینکه هنوز اونقدر درمانده نشدم کفران نعمت است . نمیتوانستم خودم را از تک و تا بیاندازم به دنبال یک پشتیبان قوی بودم تا بتونم با حل این مسئله به تقدیرم معنی ببخشم . . دنیای من بی علت نیست . کمی این فلسفه را زود تر از بقیه کودکان فهمیدم و با آن بزرگ شدم . میدانستم بعضی شرایط باعث ایجاد بعضی موقعیت ها در سرنوشت میشود . ولی این را هم میدانم که بعضی از موقعیتها میتواند به تقدیر انسان عمق ببخشه . اکنون مسئله به قدری بزرگ بود که به تنهایی نمیتوانستم آن را تحلیل کنم . همسرم و فرزندانم در موضع احساس قرار دارند . انها حاضر نیستند حتی تب کردن مراببینند . مخصوصا که هنوز داغ برادر همسرم که همسن من بود و به طرز غمگین کننده ای جلوی چشم و در خانه ماا بعد از تحمل دو سال ونیم زجر و شکنجه سرطان از بین ما رفت تازه بود و دهنوز از اون روزهای ماتهب یکسال و نیم نگذشته بود .. . من مبتلا شدم ... از همون لحظه تصمیم گرفتم کمی متفاوت با قضیه برخورد کنم . خواستم به این وحشت از سرطان در خانواده ام پایان بدم بگم که ببینین همه سرطانها لزوما غمناک نیست و میتوان آن را مدیریت کرد و از این موقعیت یک شاهکار ساخت . اما خانواده ام مثل من فکر نمیکرد . همسرم به سرعت خودش را باخت و دخترم که هیچکس رو در دنیا نداشت اکنون با مادری بیمارو رنجور و پدری وحشتزده کودکیش را در یک تونل وحشت از تکرار تجربه سرطان برادر همسرم میگذراند و در این بین پسرک 8 ماهه نازنینم که از سین ه دردآلود و متورمم انتظار شیر خوردن داشت و .... خووووب میفهمید این مادر دیگر مادر نمیشود .... تنهای تنها . هیچ کس ر انداشتیم که برایمان گریه کند حتی چه برسد دعا .... شیمی درمانی شروع شد . کودکی که حتی یک لحظه از سینه ام جدا نکرده بودم به قدرت خدا یک شبه شیشه شیری شد و... با من به شیمی درمانی می آمد درآ غوش همسرم 4 ساعت دست و پا میزد و بازی میکرد و میخوابید تا مادرش را به زهر آلوده کنن . زهری که امید شفا به آن میرفت . و روزهای سخت بعد از آن که ...نپرس . از آن روزها گذشته ولی این سناریو سه بار تکرار شد و من هنوز نتوانسته بودم پیروز ماجرا باشم . اینبار فرق میکنه . نمیخوام مظلوم و رقت انگیز باشم . من به قدرتی ورای ماده نیاز دارم تا بیماری که در من زاده شده جزئ ثابت من نباشد . این نیرو از جایی باید مرا پشتیبانی کند . من آمده ام به گروهی که در آن عضو بودم خبر بدهم که اینجایم . به دعای شما نیاز دارم تا انرژی الهی و شعور مثبت فراوان نهفته در دعا ی خیر به من کمک کند تا از پا نیفتم . از مرگ نمی ترسم . اما چگونه مردن برایم مهم است . نمیخواهم تجربه دوباره درد برای عزیزانم که اکنون خسته هم هستند باشم . به خصوص که معتقدم این بیماری از خود من شروع شده است . سرطان سینه بیماری کسانی است که بیش از حد برای اطرافیانشون انرژی مادرانه خرج کردند . من برای تمام ابنای بشر غصه خوردم و گریسته ام . اکنون نیروی حیاتی ام که باید صرف زندگی خودم بشود صرف این همه مادری برای اطرافم شده است و کم آمده . سرطان بیماری درون است . نفرت و انزجار از بی عدالتی و ظلمی که توانایی مدیریت زندگی را از انسان میگیرد . راه آمدن و سازگاری مظلومانه ای که زندگی را غیر قابل تحمل میکند . این مجازات خود خواسته ایت دربرابر سکوت و رضایت اجباری . تازیانه ایست که بابت گناه مظلومیت میخورم . ...و عیبی ندارد زندگی جز این تجربه کردنها نیست . نیرویی عظیم میخواهم تا جبران انرژی عظیمی که از دست داده ام را بکند . سرطان را خدا نمیدهد . قانون عزیز خلقت است . اگر کم بیاورم و بدنم فاسد شود هرگز زندگی را نمیخواهم . من در تلاشم با این همه تشعشع مثبت و الهی که از دوستانم ساطع میشود نیرویی برای تغییر میزبانی این بیماری پیدا کنم . میخواهم برنامه سلولهایم دوباره نوشته شود . اینجا اشتباهی رخ داده که نا خواسته مقصر اصلیش خوددمم . به بدن نازنینم رحم نکردم . آنچه غم بود در آن ریختم و تحمل کردم . .... این هم آخرش . من از شما گریه و زاری و اشک و آه و اندوه نمیخواهم . اگرچه بعضیهایتان به قدری نازنین هستین که احساسات بشریتون مانند آب جاری وزلال است . من از شما نیروی دعا را میخواهم که به واسطه دعای شما یاران نازنینم خدای بزرگ که هم علیم است و هم شافی و هم کافی از درگاه رحمتش به من صبر و امید و قدرت و نیرو برای برگشتن دوباره ام به مسیر هستی عطا نماید . نمیخواهم بدون انجام رسالتهایی که قبلها برای خود م تعریف کرده ام مسافر دردآلود و باز هم مظلوم اون دنیا باشم . میخواهم خدا این آزمون را از فرزندان و همسرم بردارد . مادرم . فرزندانم رسالت مرا تعریف میکنن. از خدا توفیق میخواهم . دنبال حیات جاوید نیستم اما بهترین سرنوشت را میخواهم . نیازی به ترحم ندارم . من تلنگری هستم که هرزنی در اینجا کمی به سلامت خود می اندیشد . این یکی از رسالتهام است . میخواهم آینه ای باشم از عشق میان خدا و بنده اش ... میخواهم امیید را برای پعضیها زنده کنم . من به نیروی دعای شما نیاز دارم . میخواهم تسلیم غیر حق نشوم . اگر این سرنوشت الهی من باشد با کمال میل میپذیرم و اگر باعث این همه گرفتاری در درون من باشد باید برود . من به خودم اجازه نمیدهم که مرا از بندگی خدا بیاندازد و تلف کند . باید درونم رادوباره برنامه ریزی کنم و در این بین به پشتیبانی خدااا و نظر رحمت الهی که برترین نیروی کیهان است نیاز دارم . من به نام خدا تلاش میکنم که این نعمت الهی که نامش زندگیست و باید صرف کسب کمال شود را به پای رنج بیماری تلف نکنم ... حتی اگر رنج میبرم در مسیر کمال باشد نه گرفتاری تن مادی و شکننده ام . این مهمون نیست . دشمن هم نیست . این خود منم که در من طغیان کرده و به نام و نیروی خدا دوباره رام خواهد شد . اکنون من تنها و خسته نیستم وهمراهانی دارم که برایم خالصانه دعا میکنن تا تقدیرم را خدا ب ه بهترین ها مایل کند . هرجا که او بخواهد دست از تقلا میکشم . اما اکنون وقت سپاسگزاری و زندگی است . ... برای همه عزیزان نی نی سایتی ام سلامتی خواستارم . جز این تاپیک دیگر تاپیک التماس دعا نمیگذارم . دوستانم اگر ناراحت شدید یا دلتون لرزیده حلالم کنید و.. اینجا مادریست که تا آخر عمر به دعای شما نیازمند است .

وبلاگ ایشون

http://haleyesorati.blogfa.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامانِ عسل
14 اسفند 92 10:05
چه دعایی کنمت بهتر از این: که کنار پسر فاطمه هنگام اذان، سحر جمعه ای از سال جدید در شبستان بقیع، قامتت قد بکشد وقت نماز، به نمازی که نثار حرم و گنبد برپاشده ی حضرت زهرا بکنی.
مامان محمدرضا
15 اسفند 92 22:24
سلام عزیزم اول اینکه خدا بیامرزه خیلی خیلی ناراحت شدم خدا به خانواده ایشون صبرجزیل عنایت کنه دیگه نمیدونم چی بگم جز اینکه باقی عمرش برای بازمانده هاش ایشاالله ببخشید ن مامان محمدرضام پسرخاله متین و مهبد که تا حالا مینا جون زحمتشو میکشیده به لطف خدا من بعد خودم انجامش میدم خوووووب علی مرتضی جان تولدت مبارک باشه زیر سایه امام زمان و پدرو مادرت خوش و خرم باشی
مامان زینب
17 اسفند 92 14:40
خیلی غمگین شدم...خدا به بچه هاش و شوهرش صبر بده...
الهام مامان علیرضا
23 اسفند 92 21:08
خداوند روحشون رو قرین رحمت کنه خداوند به همسرشون صبر بده و بچه هاشون رو عاقبت به خیر کنه
الهام مامان علیرضا
23 اسفند 92 21:25
واقعا خوندن این نوشته با این قلم رسا و این دید باز برای من یک تلنگر بود من و همسر و برادرم براشون فاتحه خوندیم خدا روحشون و قرین رحمت کنه