خاطرات چندماه گذشته(2)
بازی با رنگ انگشتی
93.4.10
وقتی خیلی خیلی مهربون میشم واجازه میدم تو وفائزه
هرطور که دوس دارین با رنگ انگشتایا بازی کنین.
ودرآخر انقدر خرابکاریتون عمیق بود ورفته بود تو مغز موکت که منو
بابا مجبور شدیم تمام موکتارو بشوریم.
93.4.11
وقتی با عینک قیافه میگیری
93.4.17
قرآن رو سر گرفتنت،شب 19 رمضان
شب 21 و23 رمضان رو تا بعد بعد اذان بیدار بودی
93.4.28
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی