علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

شروعی دوباره بعد از یک مدت طولانی

1395/3/28 5:38
526 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر خوشکلم خوبی مامان؟حال این روزای ما خوبه منو تو مدام توی نت دنبال ی دوچرخه ی خوب میگردیم  آخرشم ی دوچرخه ی قرمز خوشکل پیدا کردیم که انشالله بزودی سفارش میدیم وتا چند روز دیگه برات میاد.

از تو بگم که خیلی خیلی شیطون شدی درست عین بچگی های من و گاهی برام عجیبه که عین همون شیطونیا رو انجام میدی مثلا من بچه که بودم پدرو مادرم که میخوابیدن میرفتم سراغ آشپزخونه وهر چی که جلو دستم می اومد رو باهم قاطی میکردم(چای خشک،تاید،مایع ظرفشویی،مایع سفید کننده،انواع ادویه و...ودر اخر آب)وچنان بویی از این مواد بلند میشد که آدمو خفه میکرد همش منتظر بودم که درحین قاطی کردن مواد ی چیزی منفجر بشه مث فیلمای کارتونی که توی آزمایشگاه ی چیزایی رو قاطی میکردن وبووووممم صدا میداد ولی ترکیبات شیمیایی من هیچ وقت منفجر نمیشدخندونک

چندوقت پیش هم وقتی ما خواب بودیم اومده بودی همین کارو کردی ی گیاه دارویی خشک رو با آب یخ ریخته بودی توی قوری بعد به دادا میگفتی بیا بخورش برات دارو درس کردم عصر اون روز دادا بهم گفت که چکار کردی وتمام ظهر با تقو پوق کردنت نزاشتی بخوابن من که این کارتو دیدم خندم گرفت ویاد قدیم خودم افتادم.قه قهه

بنظر من که تو فوق العاده ای و میخوایم ی جورایی حس کنجکاویتو نسبت به محیط اطراف از بین ببری و ی جورایی اطرافتو بفهمی ولی گاهی ما بزرگترا تحمل نداریم بخصوص دادا که سنی ازش گذشته ومریضه ولی خوب من بیشتر وقتا تو تیم خودتم فدات شم.

امروز یازدهم رمضانه ودوشب بهم میگی برای سحر بیدارم کن ولی هرچقدر بهت میگم عزیزم بلند شو مگه نگفتی سحر بیدارم کن میگی باشه باشه ومیخوابی وتازه صبحم بدهکارت میشم که چرا بیدارت نکردم وهرچی میگم بیدارت کردم ولی بیدار نشدی باور نمیکنی.

میخوام از این به بعد بشتر به وبلاگ تو و خواهرت سر بزنم تنبلی رو بزارم کنار وشروع کنم به نوشتن خاطرات روزهای قشنگ باهم بودنمون.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)