امپراطور و دوچرخه ی جدید
عکسی که قول دادم از تو با دوچرخت بزارم
اواخر مرداد 95
ی روز که رفته بودیم مسجد (من اونجا خیاطی یاد میگیرم)
تو وستایش مشغول بازیگوشی بودین که با صدای گرت بلند شدم ودیدم
از سرت خون میاد
خیلی زود سرتو شستم و با فشاردادن دسمال روی زخمت خونشو بند اوردم وبا چسب زخم روشو
بستم قضیه از این قرار بود که پرده ی بین خانما وآقایون رو باز کرده بودن
و تو ستون های بینشونو ندیدی واومدی از وسط پرده رد بشی که خوردی به ستون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی