علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

حرفهای نگفته،خاطرات ننوشته3

1390/12/21 1:06
786 بازدید
اشتراک گذاری

نی نیه قشنگم با اینکه حسابی خوابم میاد ولی موقعیت بهتر از گیرم نیومد که تو خوابی وغذایی هم سر اجاق نیست که بسوزه.نیشخندواسه همین حرفهای نگفتمو از شیطنات مینویسم امیدوارم بتونم عکسارو هم بزارم چون عکسازیادن باید از دوربین بزارم تو لپ تاپ ببرم توی سایت دیگه آپلود کنم بیارم اینجا بزارم بعدش همین جا هم پیکسلشونو تغییر بدم خوب کلی وقت میبره ...

12-الان به دوازدهمین مورد رسیدیم واون الله اکبر گفتنته که موقع شنیدن اذان از تلویزیون تو هم تکرار میکنی تازه موقعی که صلوات میفرستن تو محمد آخرشو میگی.راستی الله اکبر برای اولین90/12/14  گفتی.

13-امروز وقتی بهت میگفتم:یا حسین سینه میزدی و وقتی گفتم:تولد تولد تولدت مبارک دست میزدی ومن به خاطره اینکارت کلی جا خوردم وبه هوشت آفرین گفتم.

14-از 90/12/14 یاد گرفتی پشتی میندازی زمین اولشاش فقط یکی رو مینداختی ولی الان همه رو میندازی واین پشتی انداختن بین نوهای این خونواده موروسی شده وهمشون این کارو میکنن حتی الان که پیش دبستانین مدام با پشتیا خونه بازی وبپر بپر میکنن.

 

15-وااااااای مراسم آش دندونی که فرصت نکردم زودتر مطلبشو واست بزارم که خیلی خوشمزه هم شده بود توهم خوشت اومد وکلی ازش خوردی ولی  هرچی میگردم نمیدونم این عکساشو کجا گذاشتم لپ تاپ پر شده از عکسای تو دیگه کارم به جایی کشیده که باید عکسای قدیمی رو بریزم تو دی وی دی.در اولین فرصت که پیداشون کردم واست میزارم.

16- 90/12/18 بوس کردنو یاد گرفتی  اول یاسینو پر از آب دهن کردی بعد بابایی و بعدشم من واین اردادت خالصانتو به ما نشون میداد.

90/12/19 اتفاقات فروانی به وقوع پیوست از جمله... 

17-سیم چراغ مطالعه از پنجره آویزون بود تو هم اونو کشیدی وافتادروی کله نازت وکلی گریه کردیو خونه رو گذاشتی رو سرت.

 

18- ایستادن بدون کمک وبه مدت طولانی البته به 10 ثانیه نرسید اما طبق معمول من همش از کارای ریزو درشتت میذوقم.

19-رفتن به غرفه ها وخریدن جوراب واسه جنابعالی که کوچیک بودن.

20-انداختن پشتی ها اینبار به صورت حرفه ای و بایک دست.

 

21-یه ماشین واست خریدیم که 2500 شد ولی از دیدنش خیلی خوشحال شدی ومدام میبریو میاریش وبه اصطلاح امروزی ماشین بازی میکنی.

22- 90/12/18 بابا جون تورو سوار بزی کرد که عمو مهدی چند روزیه اورده خونه تو هم اصلا ازش نترسیدی و مث یه مرد نازش کردیو میخندیدی.

23- 90/12/14 روسریه فائزه رو سرت کردم وتو زیاد خوشت نیومد ولی خیلی خوشکل شدی شیطون.

 

24- 90/12/2 واکسن یه سالگیتو زدی و بعد از کمی گریه آروم شدی وبرخلاف انتظارم شب تب نداشتی وراحت خوابیدی آقایی که واکسنت زد گفته بود :که زیاد اذیت نمیشی و همون روز با باباجونو مامان جونو بابایی رفتیم دزفول خرید که منو تو بابایی کلی عکس پیش رودخونه ی علی کله گرفتیم که طبق معمول بعد میزارم.

 

فعلا تا همین جا رو داشته باش تا فردا عکسارو هم بزارم که وبت

از این سادگی  خشکی وبی عکسی در بیاد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان متین
21 اسفند 90 16:22
وای خدا چقدر کاراش جالب .تازه خوشبحالت امپراطور جونم چون مامانی ریز به ریزش رو برات نوشته .خیلی خوشم اومد .خسته نباشی عزیزم.
مامان ماهان
22 اسفند 90 15:37
به به چقدر قشنگ همه رو نوشتی عزیزم چه کارای بامزه ای ناززززززززززززززززززززززززززززی