علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

کلی حرف داره مامان

1391/1/20 14:22
742 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به قند پسر ودوستای خوبم این روزا امپراطور خونمو کردی تو شیشه...چیه مامان میگی چرااااا؟واست میگم:ماشالله از شب سیزده بدر داری تاتی میکنی و همش دوس داری بری تو حیاط با بچه ها بازی کنی من هم بغلت کردمو بردم پیششون دو روز پیش بود یعنی 18 فروردین 91 من که کمر از بلند کردنت درد گرفته بود کمی نشستم ولی تو اونقدر خودتو سفت گرفتی و ماشالله با همه ی زورم نتونستم تورو بنشونم عین یه چوب خشک شده بودی من بلند گفتم :بشین دیگه وتو زدی زیره گریه خستم کرده بودی بابا هم کمرش درد میکرد ونمیتونست تورو نگه داره وقتی هم پاشودم که به بچه ها نگاه کنی دیگه به اینهم راضی نمیشدی ومیخواستی خودت بری خاک بازی ،کفش پات کردم ولی بعد از چند قدم تاتی کردن می افتادی وروی زمین چهار دستو پا میرفتی،اعصابم خراب شده بود روروکتو اوردم وتورو نشوندم توش تو هم باسرو صدای زیاد چرخای روروک به اینورو اونور میرفتی کفشت که چند بار به پشت روروک گیر کرد وکنده شد ومن پات کردم وهمه جا که میرفتی پشت سرت بودم که نیفتی ،دیگه آسم کرده بودی .........

فقط از خدا میخواستم صبرمو زیاد کنه وعصبانی نشم بعد از کلی اینورو اونور رفتن که منم از نفس افتاده بودم وجنابعالی عین خیالت نبود  تورو بغل کردم با عمه ها توی حیاط نشسته بودیم وچای میخوردیم ولی مگه میزاشتی چای بخورم به محض نشستن میگفتی :بلند شیم منم عصبانی شدم وبردمت تو اتاق ،،،،،،فایده ای نداشت که حداقل تو اتاق دیگه نگران سنگو کثافت نبودم که بزاری دهنت یه لحظه که رفتم آب آماده کنم واسه حمومت دیدم نیستی واااااااااااااااااااااااااااااااااااای که هرچی بگم ووااااااااااااااااااااای بازم کمه من که در حالو نبسته بودم وبه خیال خودم بسته بودم شما از در رفته بودی بیرون از سکوی جلوی در هم رفتی پایین ووووووووووووووووو دست گذاشتی تو فاظلاب و دستتوووووووووو  گداشتی تو دهنت ...

من که این صحنه رو دیدم آتیش از کلم بیرون زد و تورو که تقصیرت هم نبود حسابی دعوا کردم وتو از صدای بلند من میترسیدی شرمندم مامان به خدا واسه خودت میگم هزار جور مریضی تو اون آب بود ولی بازم ازت معذرت میخوام بعد از حموم کردنت که کلی گریه کردی ومن حتی حوصله ی شیر دادنت رو نداشتم عمه زینب که صداتو شنید اومدو گفت:گناه داره ببین چه طور میاد بغلت وتو محلش نمیزاری بوسش کنه دیگه تو دلش میمونه ها...منم گفتم:به خدا خیلی عصبانیم نمیتونم ببوسمش وگریه کردم عمه زینب هم بهت گفت:ببین مامان داره گریه میکنه،ببین اذیتش کردی وتو خیلی قشنگ ومعصوم نگام میکردی بمیرم برات زندگیم...بعد عمه تورو به زور داد بغلم ورفت بیرون.منم تو رو بغل کردم وهمون طور که شیر میخوردی گریه میکردم ومیبوسیدمت ...

بعد که خوابیدی بابا اومد وگفت :میای بریم بیرون من که بیجهت از دست بابا هم ناراحت بودم به زور جوابشو دادم وگفتم نه ،بعد گفت:چیزی از بیرون نمیخوای اول جوابشو ندادم بعد از اینکه چندبار پرسیدم با اخمو تخم گفتم :نه.......آخه بعدشم گذاشتو رفت...ولی امروز فهمیدم که اونروز با عمه زینب رفته واسه تولدم هدیه گرفته.خدایا ازت صبر میخوام به من وهمه ی مامانا صبر ایوب بده که دیگه این طور برخوردایی با نی نی های قشنگمون و به خصوصو آقایون شوهر نداشته باشیم آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان متین
21 فروردین 91 21:56
عزیزم شرایط اونقدر برات سخت شده که دست خودت نیست منم گاهی اینجوری میشم. غصه نخور خدا ایشالله بهت صبر بیشتر میده تا بتونی به امورت بهتر رسیدگی کنی.
نازنین
22 فروردین 91 13:34
مامان ماهان
29 فروردین 91 19:42
عزیزم میدونم خیلی سخته برای منم بارهاپیش اومده که بشینم و گریهکنم ولیخوب چارهای نیست باید تحمل کنی و صبر داشته باشی تا گل پسر شیطون ما بزرگ بشه بوس