علی مرتضی نفس بابا...........
سلام نفس مامان وقتی میگم نفس یعنی واقعا نفسمی گاهی وقتی خواب میام بوت میکنم ونفس میکشم نمیدونی چه مزهایی داره آدمو میبره به ناکجاآباد ،نمیدونی از اینکه تورو دارم چقدر خدا رو شکر میکنم و راضیم اصلا فرصتی واسه ناراحتی نه واسه من نه واسه بابایی نمیزاری تا بابا از سر کار میاد اونقدر قشنگ بهش میگی بابا واز سرو کولش میری بال که ذوق زدن بابایی توی چشماش موج میزنه...
دوشب پیش داشت با عمو ابوذر (دوست صمیمیه بابا ) تلفنی صحبت میکرد طوری با ذوقو شوق از کارات واسش میگفت که نگووووو،عمو ابوذر هم که فقط موقعی که 8 ماهه بودی تو رو دیده بود خیلی حالتو میپرسید قراره به امید خدا ذیحجه بریم آمل تاآقا جانو عمو ابوذر ونی نی های خاله نرگسو خاله معصومه رو ببینیم خاله ها الان 8 ماهشونه ودیروز که خاله نرگس زنگ زد خیلی از شیطونیات پرسید وقتی گفتم:راه میری خیلی خوشحال شد.
مانی الان عمه فاطمه اومده برم چایی درست کنم سعی میکنم امشب که خوابیدی بقیشو واست مینویسم .