علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

امپراطور وشیطونیاش.......

1391/2/17 17:15
704 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام شیطون بلا هرچی بزرگتر میشی شیطونترو شیرینتر میشی درسته مث قبلا تپل نیستی در عوض قد کشیدی وهنوز همون طور تو دل برویی...به قول عمه زینب شیطونی از سر و روت میباره واز بس خونه ی اینو اونو بهم ریحتی به بابایی گفتم:دیگه من نمیرم بیرون توی خونه با امپراطور بازی میکنم باور میکنی هرجا میریم مهمونی یا باید همه ی درهای اتاق هارو ببندیم یا اینکه من بشینم جلوی در که تو یه وقت نری بیرون چیزی بزاری دهنت...دو سه روز پیش رفتیم خونه ی داییه جدو(بابا جون) خسته شدم از بس که تورو بردمو اوردم دس آخر هم که توی حیاط یه چهار چرخ داشتن تورو دوتا دخمل دیگه که نوه ی اونا بودن گذاشتم توی چهار چرخو توی حیاط گردوندم میبینی کار مارو بعد از مدتها اومده بودیم خونه ی دایی کاظم ولی به تو بیشتر از همه خوش گذشت وقتی با چهر چرخ دورت میزدم کلی میخندیدی وادای افتادن در می اوردی البته بعضی جاها منم شیطونی میکردم ویهو ترمز میگرفتمو تو هم میخندیدی .

جمعه ی هفته ی پیش بود که حالم گرفته بود واز بابایی خواستم بریم خونه ی عمه زینب بابا هم قبول کردو رفتیم نزدیک خونه ی عمه زینب توی کالسکه خوابت برد این اولین باری بود که توی کالسکه خوابت برده بود البته قبلا یه بار تا مرز خواب پیش رفتی ولی نخوابیدی. 91/2/10

خوب تا اینجا که همه چیز خوب بود ولی تا خواستم تورو بیارم تو بیدار شدی و هرکاری کردم نخوابیدی واز چیزی که میترسیدم سرم اومد جنابعالی که تفحصتون رو شروع کردید اول از همه رفتی سراغ گلدون روی میز ومیخواستی بندازیش پایین که من جلوتو گرفتم وگلدونو گذاشتم روی اوپن دوباره نوبت وسایل واستکانای زیر میز تلویزیونی شد که منم همش دنبالت بودم که چیزی نشکنی دوباره نوبت عوض کردن کانال تلویزیون شد وهمین باعث دعوای تو و فائزه دختر عمه زینب شد وبا کمال پررویی اینکارو ادامه دادی تا فائزه خسته شدو رفت پای کامپیوتر،بعدش رفتی سراغ آشپزخونه ومشغول بازکردن درای کابینت وبیرون ریختن وسابل توشون کردی عمه زینب هم با حوصله میگفت:ولش کن هرکاری میخواد بکنه منم که دیگه کاری به کارت نداشتم ومشغول حرف زدن با عمه بودم که یهو پشت سرمو نگاه کردمو دیدم وااااااااااااای همه ی روغنو ریختی روی موکت نمیدونی دنیا روسرم خراب شد نمیدونستم چه کارکنم دفعه قبلم این کارو کرده بودی ولی مقدارش کم بودو ومنو عمه زود تمیزش کردیم ولی اینبار ..........چی بگم از خجالت آب شدم اگه خونه ی خودمون بود اشکالی نداشت ولی خونه کسی که مهمون باشیم خیلی فرق میکرد عمه زینبو شوهرش میگفتن اشکالی نداره و به اینکارت میخندیدن نمیدونم واقعا میخندیدن یا به خاطره من چیزی نمیگفتننیشخند

خلاصه منو عمه زینب که سه ماهه باردار بود موکتو جمع کردیمو بردیم بیرون لبشو شستیم من تورو گذاشتم تو خونه ودر حالو بستم چون دستو پاگیر میشدی وخودتو خیس میکردی وتو بلند بلند گریه میکردی که میخوام بیام بیرون دلم برات میسوخت ولی حسابی از دست عصبانی بودم گرچه به قول عمه زینب اشتباه ما بزرگترا بود وباید دفعه ی قبل که این اتفاق افتاده بود جای روغنو عوض میکردیم.


خوب این موضوع با شستن مداوم منو عمه حل شد و روز بعد که از عمه پرسیدم گفت:لکه ایی نمونده وبازم ازشون معذرت خواهی کردم واونا که از این کارت ناراحت نشده بودن گفتن:که چیزی نشده بچس دیگه،اما موضوع به اینجا ختم نشد ووقتی که کارشستن موکت تموم شد تو یه شاخه از گلای توی گلدون عمه رو که گرون هم خریده بودش کندی ودادی دست من عمه نگام کردو گفت:کارش نداشته باش چون میدونست خیلی خیلی عصبانی شدم وممکنه سرت داد بزنم گفت منم هیچی بهت نگفتم وشاخه رو که دیگه به درد نمیخورد دوباره توی خاک کاشتم تازه شاخه ایی رو کنده بودی که از همه جوونتر سرحال تر بود حالا ادامه داشت وقتی جدو ومامان جون اومدن خونه عمه ،عمه زینب چایی اورد براشون وقندون که روی عسلی بود رو با دستای مبارکت کشیدی و قندا ریختن رو زمین وزمین پر خاک قند شد .

بابایی که تا اونموقع رفته بود بیرون وقتی شیطونیاتو شنید خندش گرفت و گفت:این که بچس چه کارش کنیم منم به بابایی گیر دادمو گفتم:من عصبانیم نگام نکن باهام حرف نزن بیچاره بابا نمیدونست چی بگه ،ولی گاهی که زیر چشمی نگاش میکردم اونم میفهمیدو بهم نگاه میکردو هردو میخندیدیم.ماجراها داریم با وروجک مامانو بابا.......91/2/8

بازی باشلنگ آب که به خیس شدن کامل شما انجامید فیلمشو دارم

خیلی قشنگ شده 91/2/5

بازی با لپ تاپ که نمیدونم چرا همیشه برات جالبه و ول کن قضیه نیستی

به زور بردمت کنار که بابایی کارشو انجام بده 91/2/8

خوردن بستنی برای اولین بار ،اینجا خودت به تنهایی بستنی میخوردی وبرعکس بستنی کیم

عاشق بستنی حصیری هستی  91/2/8

اینجا وسط پشتیا گیر کردی 91/2/8

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ilijoon
17 اردیبهشت 91 18:53
اي جانممممممممممم خوب بايد يه جوري پسر بودنش رو نشون بده يا نه؟؟ بچه با همين شيطنت هاش شيرينه ديگه به ديدنم بياييد منتظر حضور گرمتون هستم
مامان متین
18 اردیبهشت 91 15:18
خاله چه شیطونیایی میکنی؟ وای وای شیطونکم عاشقتم جیگر طلا