مسابقه ی بابائی دوست دارم...
به نام خدا
مهم بردو باخت نیست مهم حرفیه که میخوام به بابام بگم...
سلام بابایی مدت زیادیه که میخواستم باهاتون چند کلمه مردونه حرف بزنم امافرصت نشد وشما اونقدر گرفتارید که دلم نمی اومد چیزی بگم.
ولی الان به مناسبت دومین سالی که بابام هستید میخوام براتون حرف بزنم پارسال 3ماهه بودم ومامانی جای پامو بهتون هدیه داد که خیلی خوشت اومد ولی امسال با این اوضاعی که داشتیم نتونستیم واستون کاری کنم.
شما ازکارهای زیادی به خاطر من استعفا دادید فقط به خاطره اینکه میخواستید لقمه ی حلالی بزارید دهنم به خصوص این اواخر که از بهترین کاری که میتونستید توش پیشرفتهای زیادی کنید مردونه ایستادید وگفتید من نیستم.میدونم از اینکه حوله ی حمومم برام کوچیک شده ونمیتونی یه حوله ی بزرگتر برام بخری معذبی،میدونم دل بزرگت واسه ی دل کوچیک من میسوزه ،میدونم از اینکه مامان جون کلی لباس واسم خریده وتو نمیتونی این کارو بکنی ناراحتی ،میدونم همین مغازه ایی رو که زدی فقط برای راحتیه منه ودنبال اینی که همه ی نیازهای منو از راه حلال تامین کنی.
منم ازت ممنونم ودستهای تورو میبوسم مطمئن باش باباجونم بزرگ که شدم همه ی این خوبیاتو جبران میکنم.خوابی که مامان وبقیه راجب من دیدن گویای این حقیقته که من میتونم روزی پسر خوبی برای شما باشم وشما بهم افتخار کنیداز خدا میخوام که اوضاع مغازه داریتون روز به روز بهتر وپربرکت تر بشه انشالله
میوه ی زندگیتون
علی مرتضی