مینویسم از شیطنتهایت(1)
دوباره سلام تا بازم بیدار نشدی زود زود بتایپم امروز بردمت پیش دکتر سراج گفت:تبت خیلی بالاست خوب شده تشنج نکردی 4 تا آمپول داد که دو به دو باید میزدی امروز دوتا باهم نوش جان کردی فردا هم دوتای دیگه اینقده دلم برات سوخت کلی گریه کردی ولی وقتی بلندت کردم انگار نه انگار،خیلی بیقراریريالبغل هیچ کس جز من آروم نمیشی تازه باید همش بگیرمت بغل وراه برم بدجوری شونه هام درد میکنه امروز بابایی داشت واسم ماساژ میداد تو فکر کردی میخواد منو بزنه گریه میکردیو می اومدی بغلم نمیدونم چرا اینطوری شدی منو بابا هیچ وقت باهم درگیریه فیزیکی نداشتیم ونهایتش یه کوچولو صدامون بره بالا بعدش به ساعت نکشیده چشممون بهم که بخوره خندمون میگیرهو آشتی میکنیم تازه مراسم آشتی کنون هم باید دور از چشم شما باشه وگرنه بازم میزنی زیر گریه.
بتره برم سراغ شیطونیات که وقت تنگه
بستنی خوردنت که زن عمو علی واست گرفته
دست هربچه ای بستنی ببینی میری ازش میگیری
واسه همین زن عمو هروقت واسه پسرعموهات میخره واسه شما
هم مخصوصشو میگیره 91/2/5
نمیدونم این عکسو گذاشتم یا نه ولی اصلا وقت ندارم ببینم،خوب گذاشتن
دوبارش خالی از لطف نیست آویزون شدنت به لپ تاپ بابایی،البته منو تو همیشه آویزون
این دستگاه بیچاره ایم من که داغونش کردم91/2/8
اینجا هم طبق معمول مشغول بهم ریختن کابینت دادایی(مامان جون)هستی
خودت همه ی این طرفهارو بیرون ریختی 91/2/24
خوابیدنهای امپراطوری ،ببین چه ناناز میخوابی قلب مانی91/2/25