علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

مینویسم ازتو(5)

1391/4/12 0:33
1,302 بازدید
اشتراک گذاری

بازم سلام چند دقیقه ای میشه خوابوندمت خیلی بیقراری گاهی واقعا از کوره در میرم وخسته میشم نمیدونم چی میخوای وقتی هم شیر میخوری با کلی غر زدنو قهر میخوری دوسه شبی که تب داری تا صبح چندبار خودتو خیس میکنی همه ی جاتو شستم خیلی وقته که دیگه شبا خودتو خیس نمیکنی، چند ماهه البته قبل از مریض شدنت حتی یک بار موقع خواب خودتو خیس نمیکردی ومن پوشکت نمیکردم میدونم خوب که بشی این اتفاق ناگوار هم تموم میشه، خوب بگذریم کلی خاطره ی ننوشته دارم بابا میخواد فردا لب تاپو ببره مغازه واینترنتو بکشه اونجا تاوقتی کامپیوتر بگیره واسه همین دیگه نمیتونم بتایپم تامدته مدیدی،امتحان تربیت معلم قرآنم نزدیکه باید سعی خودمو بکنم که قبول بشم ...

91/3/29 که عمه خدیجه هم خونمون بود وقتی میخواستن برن خونشون منو دادا هم باهاشون رفتیم خونشون(دره شهر)وااااااای از بس توی کوهها پیچ پیچ بود حالم داشت بد میشد ودلم درد گرفته بود وخوب هوا از اینجا خیلی بهتر بود حسابی هم خوش گذشت منو عمه رفتیم بازار وپارچه ی مانتویی واسه خودم گرفتم ومدلشو از اینترنت گرفتم وعمه جونت خیلی عالی برام دوخت 91/3/30 برای اولین باروخونه ی عمه خدیجه سجده کردی،تا دوربینو بیارم بلند شدی واسه همین یکی دوروز بعد که از خونه ی عمه اومدیم یه مهر بهت دادم واین طوری سجده کردی ومیگفتی الله اکبر

اینجا هم با عمه خدیجه دخترای گلشو دادا وشوهر عمه رفتیم زیارت باباسیفی توی دره شهر

اونجا که بودیم عاشق تاب الهه شده بودی ومدام میخواستی سوار تاب بشی واز وقتی

اومدیم همش به سقف اشاره میکنی ومیگی تاب تاب وخوشحالم که تابتو که تا دیروز

زیاد طرفش نمیرفتی حالا عاشقش شدی

اینم تاب الهه...

راستی الهه اینا قراره خونشونو که اینجاست بفروشن وخونه بخرن واز این مستاجری راحت بشن

انشالله که این اتفاق زود بیفته چون این خونه توی زمستون خیلی نم داره..

اونجا الهه جوجه های رنگیه قشنگی داشت که تو بهشون خیار میدادی وتو یه چشم

بهم زدن خیارو میزاشتی تو دهنت ومن تند تند میبردم دهنتو میشستم توی یکی از عکسا

از اینکه خیارو از دست گرفتم داری گریه میکنی

اینجا هم عمه واسه صبحانه کیک درست کرده وتو که عاشق تولد کردنی با اون کیک

واست تولد گرفتیم البته تولد 16 ماهگیت توهم کلی ذوق کردی یه تولد قشنگو خودمونی

91/3/31

آب بازی با عمه نمیدونی عمه خدیجه چه قدر حوصلتو داشت همش میخواست باهات بازی کنه

الهه که راست میرفت چپ میومد میگفت:داداشی خودمه ،وااای مامان نمیدونی آبشون چقدر

سرد بود مث مزه ی آب معدنی بود میگفتن که آبشون از کوه میاد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان گلبرگ و گیسو
12 تیر 91 1:04
آخه نازی خدا برات حفظش کنه


مرسی از نگاه پر لطفتون