بدترین اتفاق 91
٦ شهریور 91 بود که بابایی گفت:من باید برم بیرون کار دارم اگه اشتباه نکنم کارشناسی داشت منم گفتم الان موقع خرید مردمه نمیخواد مغازه رو ببندی خودم هستم ولی کارتو زود تموم کنو بیا...
تو کنار در مغازه ایستاده بودی وبه ماشینا نگاه میکردی که یهو دیدیم دم در مغازه نیستی بابا که هنوز نرفته بود رفت ببینه کجایی،وقتی اومد گفت:نیستی دنیا رو سرم خراب شد کنار خونمون یه نوشابه فروشی هست که یه نوه دارن هسنو سال تو ،بعضی وقتا میرفتی پیششون،رفتم اونجا گفتن:نیستی با عجله رفتم خونه،گفتم :شاید جدو یا دادایی تورو برده باشن خونه بازم نبودی همه ریختیم تو خیابون ،مث دیوونه ها اینورو اونورو نگاه میکردم گریه میکردمو لبام سنگین شده بود ،رفتم فروشگاه کنارخونمون دیدم نیستی،کلی فکروخیال اومد تو سرم......
خدایا امشب کی بهش شیر میده ،چه خونواده ای بزرگش میکنن،نکنه بدنش پرورشگاه وکلی فکر دیگه..
موقعی که رفتم فروشگاه اونجا یه خانم که فامیا بابایی بود اومده بود خرید بهش گفتم :علی مرتضی گمشده،وهمون حرفم شد مشکل گشا،چون چند دقیقه ای نگذشته بود که تو بغل اون خانم اومدید طرفمون،منم زود تورو بغل کردمو گریه کردم .
نمیدونم کی در شیشه ای فروشگاه که خیلی سنگین هم بود رو برات باز کرده وتو رفتی کنار یخچالا،ته فروشگاه که منم ندیدمت،از اون خانم تشکر کردم وتازه برات بادام زمینی هم خریده بود.