علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

ناگفته ها از سفر به آمل

1391/10/15 12:00
797 بازدید
اشتراک گذاری

سلام زندگی مامان خوبی شیطونکم الان ک دارم برات مینویسم حالم اصلا خوب نیسصت منو بابایی بدجوری سرما خوردیم توهم سرما خوردیم اما شیطونیای خودتو داری وماشالله عین خیالت نیست دیروز اربعین بود وخونه ی جدو حلیم داشتن عمه خدیجه هم از دره شهر اومده الانم تو باعمه ودختراش وبقیه ی خونواده رفتی سر زمین ومنو بابایی تنها توی خونه موندیم حالمون خوب نبود ونتونستیم باهاتون بیایم ،بابا هم الان لا لا کرده ومنم گفتم: تا تو نیستی بیام از خاطرات عقب افتادت بنویسم....

پنجشنبه ١١ آبان ١٣٩١ ما با اتوبوس رفتیم تهران واز ترمینال جنوب رفتیم ترمینال شرق و بعد از اون رفتیم آمل راستش اینبار اذیت شدم واز بابا خواسته بودم مستقیم بریم نه اینکه دوبار بخوایم سوار شیم،ولی بابا گفت:اینطوری کمتر اذیت میشیم وااای سوار شدن توی اون متروی  شلوغ ک جا برای نشستن نداشت و ی بچه ی توی بغل با کلی ساک و وسایل واقعا سخت بود ومنم  همش سر بابایی غر میزدم ک موقع برگشتن مستقیم میایم،خلاصه با کلی بدن درد رسیدیم آمل و اونجا یکی از دوستای بابایی ک چند ماهی بود ازدواج کرده بود ما رو برد خونشون،اهل کرمان بودن وخانمش اهل بم ،برام تعریف کرد موقع زلزله چ طور زیر آوار نمیتونسته نفس بکشه و قبل از زلزله خواهرش همه رو بیدار کرده ک بلند شید زمین خیلی داره میلرزه ومیگفت:تا بخوایم جا به جا بشیم خونه رو سرمون خراب شد و خواهر و دوتا از برادراش فوت میشن میگفت:اگه اون شب خواهرم بیدارمون نمیکرد منم الان مرده بودم ،میگفت:بعضی از خونه ها هم ک اسکلتشون فلزی بود تیر آهناشون تا شده بود واااااااااای اون شب چه اتفاق وحشتناکی افتاده بود...

 این دوست جدید ما اسمش لیلا بود وبه دلایلی بهش میگفتن ام لیلا ،وجالب اینجاست ک توهم بهش میگفتی ام للا...نمیدونی چقدر مهمون نواز بودن واقع اونجا احساس راحتی میکردیم .

پارک کودک نزدیک خونشون بود ومنو بابایی هروقت فرصت داشتیم تو رو میبردیم ک اونجا بازی کنی  نمیدونی چ کیفی میکردی وبیشتر از تو منو بابایی خوشحال بودیم ک میدیدم پسرمون خودش از سرسره میره بالا وتنهایی بازی میکنه البته سرسره هاش خیلی ایمنی داشتن هم پله هاش کوتاه بودن هم دور سرسره ها کامل بسته بود تا پایین واحتمال افتادنت به کنار سرسره وجود نداشت،بعد از اون با کلی دردسر تو رو میبردیم خونه،حواستون ب رودخونه ومجسمه های حیوونی اطراف پرت میکردیم تا کم کم از پارک خارج میشدیم.

اونجا ی مهمون دیگه هم از تهران اومده بود الهام خانم که پرستار بود وبا شوهرش اومده بود ک عید غدیرو کنار هم باشیم ،الهام خانم با خودش ی بسته ی شکلات شیک اورده بود ک بیشترش رفت تو شکم منو تونیشخند

اون شب همه چیز خوب پیش میرفت واماااااااااا ی اتفاق نزدیک بود دنیای منو بابایی رو سیاه کنه ....

اون شب من داشتم ب ام لیلا تو درست کردن شام کمک میکردم واز ی طرف تو گرسنت بود 

ادامه دارد............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیر مهدی (سوده)
20 دی 91 4:00
پس بقیه اش کووووووووووووووووو!!!!!! دختر خاله من دانشجو بود رفته بود بم تو زلزله کشته شد میخواست ازدواج کنه