روزانه های امپراطور من...
سلام مامان فدات شه،قلب مامان هر روز که میگذره بیشتر عاشقت میشه وقتی با تحکم میای بهم میگی مامان ...مامان ...بیااااا...وااای نمیدونی چه کیفی میکنم وقتی صدام میزنی که یهچیزی رو نشونم بدی وراجب اون چیز بحث میکنی،ماشالله همه ی کلماتو یکبار که بگم بازبون شیرین بچه گانت تکرار میکنی .
خوب این روزای تو از آخرای دی ماه تا الان که ٨ بهمن
اینجا بعد از در اوردن لباسا از لباسشویی هوس کردی
توهم مث لباسا تمیز بشی٩١.١٠.٢٦
داشتی توی لباسشویی رو نگاه کردی منم گفتم :علی مرتضی ببینم
برو تو..انگار از خدات بود اجازه بدم واینجوری پرید توش
از محرم تا الان کلی سه نفری(بابا،مامان وشما)با ماشین میریم
بیرون ،نمیدونم چرا اینجا گیر داده بودم ازت عکس بگیرم تو هم که ذوق سوار
شدن توی ماشین داشتی ،بااین کار مامان ،بدجوری حالت گرفته شد ببین مشخصه
دیگه کم کم داشتی این شکلی میشدی
که مامان بیخیال شد
٣٠.١٠.٩١
ولی مگه مامان ول کن بود توی ماشین هم گیر داده بودم اینجا بابا رفته بود از عابر
بانک پول بگیره که منم باز شروع کردم وبعد از اینکه کلی عکس خراب کردی
با ویفر راضیت کردم تا افتخار بدی ازت عکس بگیرم
اینجا دومین باره که سه نفری میریم پارک البته اینجا ٤نفر بودیم عمو هادی
هم باهامون اومد
٢.١١.٩١
از سر سره زیاد خوشت نمیاد وکمی موقع پایین اومدن ترسیده بود
عموهادی بغلت کرد وفرستادت پایین تا بابا بگیرت
ولی تا رسیدی پایین کلی ترسیده بودی
فقط دوست داری پایین سرسره ،سر بخوری اینجوری...
اینجا من داشتم باهات بازی میکردم ولی انگار بابا بیشتر میخواست
بازی کنه ومنم هولتون میدادم
تابش یه طوری بود که حتما باید کسی روبرو بشینه تا تعادل داشته باشه
قرعه به اسم بابا اومد،به به چه تعدلی ٨٠ کیلو کجا ١٢ کیلو کجا