بعد از 2ماه داریم میریم شوش
سلام پسره قشنگم به اندازهی 2 ماه برات حرف دارم و کلی عکس که اصلا حسش
نیست بنویسم وکم حجم کنم وبعدشم آپلود،انشالله برگشتم و حالم اومد سرجاش همه
رو واست میگم ،خیلی بی حوصلم،میدونم چرا به خاطره شرایط خاصیه که الان توی این
ماه دارم،این چند روز بگذره بهتر میشه،چه میشه کرد این تغییرات هورمونی اونقدر اثر
بدی هرماه روم میزاره که دوست دارم بمیرم ،نه حوصله ی کاری دارم ،نه چیزی آرومم میکنه
فدای بابایی بشم که باهام مدارا میکنه ولی خوب اون بیچاره هم گاهی حالش گرفته میشه
آخه مردو چه به درک این چیزا
جونم برات بگه که فردا دادایی وجدو که این روزا بهش میگی بابا جون فردا دارن میرن ایلام برای
مراسم ختم یکی از آشناها،منو بابایی وجنابعالی فردا میریم شوش ،باورت میشه هنوز عید
دیدنی نرفتم خونشون ،البته اونا 2 روزی اومدن وحسابی گشتیم که ماجراهاشوبعدا میگم برات.
دلیل نرفتنم این بود که بابایی گفت:شما رو میبرم خودم برمیگردم واز اونجایی که بدون بابایی
بهم خوش نمیگذره قبول نکردم وگفتم:بعد تعطیلات،بعد تعطیلات که عمه خدیجه
که نی نیش عجله داشت واسه دنیااومدن،اومد اینجا
،چون توی شهرشون دکتر هنوز از
تعطیلات عید نیومده بود و خودشو دختر نازش حدود ی هفته مهمون ما بودن بعد از اینکه رفتن،
عمه زینبم به خاطره شرایط جسمی عمه خدیجه باهاش رفتومنم برای اینکه دادایی تنها نباشه
وغصه نخوره تااومدن عمه زینب موندگار شدم ،عمه زینب پس فردا میاد
وچون بابایی کار داره گفت:فردا میبرمتون ،کاش بابایی حداقل
تا فرداشب پیشمون بمونه تا باهم بریم زیارت حرم دانیال
دعا برای تک تک دوستان وبویژه مامان کوثری،مامان متین،
مامان تسنیم سادات،مامان درسا،مامان علی،مامان عسل]
مامانای دو امیر مهدی،مامان طاها،مامان بردیا وخیلی از دوستانی که
الان حضور ذهن ندارم یادم نمیره.