احیا گرفتن امپراطور92
سلام عزیز دل مامان شبای احیا نمیدونم چت شده بود اصلا نمی خوابیدی و وقتی می دیدی بابایی قران دستش گرفته میگفتی:مامان منم دعااا وتا ی کتاب مث قران بهت نمیدادم ول کن نبودی باورم نمیشد قرانو برات گذاشتم روی رحل و تو هم زل میزدی به نوشته های کتاب،شاید توهم متوجه تلخی اون شبا شده بود تلخیشون از این بابت که ما امام اول خودمون رو توی این شبا از دست داده بودیم،نمیدونم تا چه حد دلت برای غربت علی سوخته بود اصلا توی این سن درک میکردی یانه ولی همه ی بچه ها پاکن مگه میشه حس نکنن،عزیز دلم متاسفانه خیلیا اعتقادات خودشون از دست دادن ایمان کمرنگ شده برای بابا مامان دعا کن،دعا کن که بتونن راه درستو پیدا کنن ،نگران آینده ی تو نیستم چون میدونم یکی هست که محکم پشتتو گرفته میدونم یکی هست که همیشه حواسش بهت هست خدا طول عمر باعزت بهشون بده ،این روزها من خیلی دلتنگشم،تشنه ی شنیدن حرفهای دلنشینشم،اگه خدا بخواد عید غدیر میریم به دیدنشون،این بار میخوام به خودم جرات بدم وازش بخوام دعوتنامه ی ما رو امضا کنه دیگه دوری از ایشون برامون امکان پذیر نیست.
واما عکسهای گل پسرم
شب بیست ویکم رمضان ٩٢
عزیز دلم نمیدونم اینجا چه اتفاقی افتاد که زدی زیر گریه
توجه نمودی قرآنو هم برعکس گذاشتی جیگر
خودت میای میگی جیگــــــرم ...جیگـــــــــــــرم