علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

شیطونی های پسرم در روزهایی که گذشت(1)

1393/3/25 14:59
1,073 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس خوبی؟نفس ما رو که حسابی بریدی فدات بشم از بس شیطونی میکنی وسوال میپرسی اونم سوالات تکراری وتاریخ گذشته که اصلا نمیدونم چی میشه که به ذهنت خطور میکنن،امروز سر سفره ی نهار بودیم یهو بی مقدمه ازم پرسیدی مامان اون ستایش توی ماشین چرا با چوب زد ومن که نمیفهمیدم منظورت چیه اینطوری شدمگیج وتو برای اینکه منظورتو بهم بفهمونی کلی حاشیه اوردی که اون چرا شیشه شکوند که دادا گفت:فهمیدم محمد رو میگه که شیشه رو شکوند.سریال ستایش رو میگفتی شیطون که چرا پسر ستایش شیشه  ماشین اون دوتا آقا رو شکوند.عجبــــــــــــــــــــــ.

ی ساعت بعد پی پی داشتی بردمت توالت وسوالای تو همچنان ادامه داشت وباز همون سوال همیشگی ،

علی مرتضی:مامان بزارم مهسا سوار دوچرخم بشه؟

مامان:آره پسرم بزار سوار بشه

علی مرتضی:نه نمیزارم

مامان:چرا عزیزم دختر عمته نی نیه

علی مرتضی نهههههه نمیزارم

مامان:تو اگه بری خونشون اونا هم اسباب بازی بهت نمیدن هاااااا

علی مرتضی باشه بهش میدم سوار شه

ومامان:خسته

حتی از بس سوال کردی تعالدلتو توی توالت از دس دادی و ....خطا

این سوالو بارها بی موقه وبه موقه از بابا هم میپرسی وبابا میگه هم بده هم نده وخیال خودتو خودشو راحت میکنهچشمک

ی روز بعد از روز مادر پارمیس دختر آقای نصری صاحب فروشگاه کنار خونمون امود مغازه بابایی تا بابات لباسی رو که پارمیس واسه مامانش خریده کادو کنه،تو که کادو دیدی گفتی منم میخوام و منم مجبور شدم که ی کارتن رو برات کادو پیچ کنم وبدم بهت تا بازش کنی.

93.2.1

وتوی کارتن چیزی جز پلاستیک نبودخندونک

رفتن به دره شهر(خونه عمه خدیجه) یکی از بهترین سفرامون بود که عالی گذشت و کلی

روحیمون عوض شد،موقعی که برای اکوی قلبت بردیمت اهواز عمه نذر کرد که تو روببریم

زیارت امامزاده باباسفید اگه اسمشو اشتباه نگفته باشم

وما هم رفتیم .

93.2.4

اینجا هم نمیدونم چکار به کار اون تسبیح داشتی

شاید میخواستی با باز کردن اون مشکل کسی حل بشهبوس

رقیه ی عزیزم دختر عمه خدیجه،این لباس خوشکلو مامانش دوخته براش

این امامزاده ی باغ خیلی قشنگم داشت وما اونجا هم عکس گرفتیم

ولی چون عکس تکی توش نداشتی وهمه خونوادگی بودن نمیشد بزارم

ورفتن به کوههای نزدیک خونه ی عمه بازهم همه چیز عالیـــــــــــــ

93.2.5

اینجا هم ی گیاهای چسبناکی بهت چسبیده بودن وتو مشغول

کندنشون بودی،روی شلوارت معلومن

تا میخوام ی عکس ازت بگیرم که توش مث ی آقا نشستی این 

کارو میکنی

93.2.16

وبعد با کلی خواهش،تازه افتخار میدین

و بالاخره رفتن به شوش وپارک ساحل اونجا حسابی ذوق کردی بودی

93.2.31

اینم ی دختر ناشناس به اسم ستایشه که بهم گفت:خاله ازمنم عکس میگیری

وعکس تووووپپسرمبوس

جدو وباباجون عاشق وقتی هستن که این دشداشه رو میپوشی

مامان حجیه از مکه واست اورده

93.3.1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)