ی روز دیدم که حسام دوستت که خونش کنار خونه ی ماست ی سبد دستشه ،ازش پرسیدم حسام کجا میری گفت:دارم میرم نون بگیرم ومن تعجب کردم که چطور بچه ی به این کوچیکی میره نون میگیره و چطور مامانش اجازه داده،برام جالب بود و وقتی اومد خونه برات تعریف کردم ولی چه اشتباهی کردم از اون روز به بعد گیر دادی که منم باید برم نون بگیرم تا اینکه ی روز موفق شدی که قانعم کنی وبری نون بگیری،نونوایی خیلی بهمون نزدیک بود وتو میتونستی که بدون اینکه از جاده رد بشی از پیاده روی کنار در خونه بری و نون بگیری ی پلاستیک بهت دادم و با پول تو دستت رفتی که نون بگیری بابا رو فرستادم دنبالت که به طور نامحسوس حواسش بهت باشه وقتی با پلاستیک پر از نون اومدی دوس داشتم بخور...