علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

حرفای نگفته،خاطرات ننوشته(1)

اولین لیوانی که شکستی اونقدر با قاشق زدی تو کلش که ترک برد  ومجبور شدیم دوربندازیمش و این اتفاق مهم در تاریخ 6 اسفند 90 رخ داد اون کوچولو که عکسش بالاست شیدا خانمه که با مامانش توی بیمارستان آشنا شدم ما باهم توی یه اتاق بودیم و درست زمانی که تو وشیدایی زردی داشتید عکس وسط شکلک در اوردن تو توی اتاق تاریکه که هرکاری کردم نخوابیدی ودوعکس پایین عینک منو وباباجونی رو زدی به چشمات کلی هم خوشت میومد امیدوارم هیچ وقت عینکی نشی.. یه هفته پیش رفتیم دره شهر خونه ی عمه خدیجه که با شوهرو بچه هاش رفته بودن کربلا...واقعا شهرشون توی یه درست،از دور که نگاه میکردیم قشنگ مشخص بود داریم میریم پایین...واسه تو...
13 اسفند 1390

نگاهی به یکسالی که گذشت

سلام پسره مامان برج ٣ سال ٨٩ بود که فهمیدم به تو باردارم منو بابایی به خاطره مشکلات مالی نمیخواستیم الان بچه داربشیم واسه همین وقتی شنیدم باردارم خوشحال شدم ولی یه ترسی از آیندت تو دلم بود امیدوار بودم که قبل از به دنیا اومدنت بابا یه کاری پیدا کنه اما کو کار به هرکسی که میدونستیم کاری از دستش برمیاد سر زدیدیم ولی یا نمیخواستن یا واقعا... بالاخره دوران بارداریمو با درد دل با تو ونوشتن خاطراتتمون توی دفتر گذشت من دوست داشتم که نیمه اولی باشی ماما گفته بود:که اوایل فروردین به دنیا میای و سونوگرافی ٢٦ اسفند ولی تو حسابی عجله داشتی و ٣٠ بهمن به دنیا اومدی جالب اینجاست که من صبح سونو دادم واین تاریخو واسم زدن ولی تو شیطون ظهر همون روز به دنی...
13 اسفند 1390

نی نیه فضول مامان

سلام نی نیه خوشکلم ماشالله خیلی فضول شدی اونقدر شیرین کاریات زیاد شدن که وقت نمیکنم بیام بنویسم  واسه همین یه برگه چسبوندم رو دیوار و همه ی کاراتو اونجا یادداشت میکنم که یادم نره البته توی تقویم هم مینویسم ولی این راه خیلی راحتتره .امشب که خوابیدی سعی میکنم بنویسم تا الانشم به ٢٣ مورد رسیدن.
10 اسفند 1390

عکسهای تفلد در سایزهای بزرگتر

سلام خیلی از دوستا خواسته بودن که عکساتو تو سایزه بزرگتر ی بزارم خوب منم گفتم:در اولین فرصت این کارو میکنم وبازم تا بیدار نشدی بهتره کارمو شروع کنم. این از کارت تشکر که قرار بود کارت دعوت بشه ولی چون میخواستم پاکتاشو خودم درست کنم دیر آماده میشد وتلفنی مهمونارو خبر کردیم و متن کارتو عوض کردم وشد کارت تشکر طراحیش با خودم بود و پاکتشو خودم درست کردم که بعد فردا وقت شد میزارم تازه همه خوششون اومده بود...   عکس امپراطور قبل از شروع مراسم   بسته های گرد کاکائویی و آبنبات رنگی که بچه ها واسه خوردنشون ذوق کرده بودن برگه ی یادگاری نوشتن برای پسره مامان         ریخت...
6 اسفند 1390

دوروزی که نبودیم

سلام به دوستای خوبم از لطف همتون ممنونم این دوروزه رفته بودیم خونه ی خواهرشوهرم،دره شهر که یه هفته ای میشه از کربلا اومدندره شهر دوساعت با اینجا فاصله داره و به خاطره جاده ی کوهستانی و پرپیچش سه ساعت تو راه بودیم کلی حرف دارم ولی الان تا امپراطور بیدار نشده برم نماز بخونم و یه سری کار دیگه دارم انجام بدم اگه هنوز خواب بود میام واست شما وامپراطور تعریف میکنم اگه که بیدار بود شب که خوابید میام مینویسم ،راستی مامان متین جون نمیدونم چرا عکسا واسه ی شما نیومدن مشکلو در اسرع وقت پیگیری میکنم وبهتون خبر میدم . دوست دارم فعلا خداحافظ ...
5 اسفند 1390

تولد یک سالگی

سلام شیطنونه مامانی نمیدونی ماشالله چه قدر فضول شدی یک جا بند نمیشی توی تولدت هم همش با بلندگوها ور میرفتی و اینورو اونور میرفتی واسه تشکیلات تولدت همه بسیج شده بودیم چون همه چیز یهویی شد و تا روز تولد معلوم نبود تولد میگیریم یا نه...عمه زینب پفیلا درست میکرد بابا و عمه زهرا و شوهره عمه زهرا بسته بندی میکردند و بچه های کوچیکتر برچسب میزدند وبادکنک باد میکردن من که یه شب قبل واسه محکم کاری اومدم کارهای تزینیه شکلاتا وقاشقارو انجام دادم و وقتی کارم تموم شد که بابایی گفت:ساعت نزدیکه سه شبه،باورم نمیشد این همه وقت کار کرده باشم...النم باید برم چایی درست کنم یه ساعتی میشه از دزفول اومدیم حسابی خسته ایم..   اینم عکسای تفلت که بعدا راجبش...
3 اسفند 1390