حرفای نگفته،خاطرات ننوشته(1)
اولین لیوانی که شکستی اونقدر با قاشق زدی تو کلش که ترک برد ومجبور شدیم دوربندازیمش و این اتفاق مهم در تاریخ 6 اسفند 90 رخ داد اون کوچولو که عکسش بالاست شیدا خانمه که با مامانش توی بیمارستان آشنا شدم ما باهم توی یه اتاق بودیم و درست زمانی که تو وشیدایی زردی داشتید عکس وسط شکلک در اوردن تو توی اتاق تاریکه که هرکاری کردم نخوابیدی ودوعکس پایین عینک منو وباباجونی رو زدی به چشمات کلی هم خوشت میومد امیدوارم هیچ وقت عینکی نشی.. یه هفته پیش رفتیم دره شهر خونه ی عمه خدیجه که با شوهرو بچه هاش رفته بودن کربلا...واقعا شهرشون توی یه درست،از دور که نگاه میکردیم قشنگ مشخص بود داریم میریم پایین...واسه تو...