علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

روزانه های گل پسرم بعد مدتها

سلام نفس مامان خوبی فدات شم؟الان که میخوام برات بتایپم کمی تب داری بابا هم داره آماده میشه بره واست کباب بگیره چون هیچی نخوردی واشتها هم نداری ولی توی مریضی مث خودمی زود خودتو پیدا میکنی و شیطونی های خودتو داری. حس کردن حضور خدا توی زندگیه چیزیه که انسان رو از روزمرگی نجات میده و اینطوری زندگیه ما اصلا تکراری نمیشه وهر روز روزی متفاوت تر از روز قبل رو شروع میکنیم.منو بابا تصمیم گرفتیم که جمع سه نفرمون بشه چهار نفر،چون واقعا الان زمانشه و تو به ی داداش یا اجی نیاز داری از وقتی موضوع رو باهات درمیون گذاشتیم کلی خوشحال شدی و هربار میری خرید کنی دوتا چیز میخری ومیگی واسه منو مهدیار،اسم داداشتو گذاشتی مهدیار. منو بابا بعد حدود ی سال فک...
13 آذر 1393

رفتن به آمل

خاله ریحانه که با آقا سعید نامزد کرد و ماجرای دایی جمالم خیلی زود درس شد وتصمیم گرفتن مراسم عقدشونو باهم بگیرن خیلی خوب بود و کلی عکس گرفتم دوربینمون خونه عمه زینبه ،امروز میرم میارمش ولی چون عازم آمل هستیم نمیدونم وقت میشه بزارم یانه ولی سعی خودمو میکنم چیزی از خاطرات گذشتت نمونه تا روی دستم تلنبار نشه و سرسری بنویسم چون اینطوری از زیبایی مطلب و شیطونیات کم میشه دوستای عزیزم  عید بزرگ ولایت رو بهتون تبریک میگم چون ما طبق روال هر سال عازم آمل هستیم تا این روز ه بزرگو کنار دوستامون جشن بگیریم .دوستون دارم مواظب خودتونو نی نی هاتون باشین روز خوش ...
19 مهر 1393

پسر دایی های کوچولو

مامان ایوب بعد از بدنیا اومدن ایوب زود باردار شد وخدا بهشون 2 نی نی پسر دیگه در 16 مرداد 93 هدیه داد  وایوب توی یک سالو نیمی دوتا دادش خوشکل نصیبش شد که دایی جلیل اسمشون علی و حیدر گذاشت. از روزی که دیدی ایوب دوتا داداش داره تو هم میگی دوتا میخوام مث ایوب خیلی شبیهن ومن اونارو فقط از دماغاشون تشخیص میدم گاهی هم اشتباه میکنم ...
19 مهر 1393

این روزا چکار میکنیم؟

سلام فدای اون شیطونیات بشم خوبی؟من که خیلی خوبم چیییی؟نه چیز خاصی نشده ولی آدم همینکه آرامش داره همینکه خدا رو داره بابا رو داره وتو رو داره وکلی آدم خوب که دورشن دیگه چی میخواد چرا خوب نباشه.خوب بزار از خاطرات ی ما گذشته واست بگم که دیره والان نزدیکه صبه. 27 شهریور رفتیم شوش و 31 شهریور برگشتیم و کلی خوش گذشت اینم عکسای اون روزات پارک نزدیک خونمون کنار رودخونه ی شاوور  اینجا بلوز یونس تنته،نمیدونم چرا تنت کردم ولی با اینکه بزرگه بهت میاد ویادمه تو کلی از پوشیدنش ذوق کردی خوشو بش شما با دوتا خانوم رفتن خونه عموم با موتور وهمراه دایی منصور چه ذوقی میکردی قبلا میترسیدی ولی الان خودن داوطلب میشی وا...
19 مهر 1393

شیرینترین خرابکاری

یکی از بامزه ترین خرابکاری های تو که فراموش کردم برات بگم مال خیلی ماههای پیشه شایدم مال ی سال پیش اومدم توی اتاق و دیدم تو با خیال راحت نشستی و داری دکمه های لپ تاپ بابا رو یکی یکی  از جا در میاری،وااای اونقدر هول شدم که نمیدونم چطوری گذاشتمشون سرجاشون و از بس هول بودم فراموش کردم عکس بگیرم آخه فکر نمیکردم درس بشن واینقدر راحت جا بگیرن.این عکسو از خرابکاری های بچه ها تو نت پیدا کردم دقیقا همین بلایی که تو سر لپ تاپ بابا اوردی.پس معلوم میشه نی نیه شیطون دیگه ای هم هست که راجب دکمه های لپ تاپ مث تو فکر میکنه   ...
7 شهريور 1393

خاطرات چندماه گذشته(2)

بازی با رنگ انگشتی 93.4.10 وقتی خیلی خیلی مهربون میشم واجازه میدم تو وفائزه هرطور که دوس دارین با رنگ انگشتایا بازی کنین. ودرآخر انقدر خرابکاریتون عمیق بود ورفته بود تو مغز موکت که منو بابا مجبور شدیم تمام موکتارو بشوریم. 93.4.11 وقتی با عینک قیافه میگیری 93.4.17 قرآن رو سر گرفتنت،شب 19 رمضان شب 21 و23 رمضان رو تا بعد بعد اذان بیدار بودی 93.4.28 ...
7 شهريور 1393

خاطرات چندماه گذشته(1)

وقتی میگم خاطرات چند ماه گذشته یعنی ببین مامان چقدر تنبلی کرده که چند ماهه عکسا وخاطراتتو نگذاشته. 2 باره که همین مطالبو برات میزارم ولی یهو نت قط میشه وهمه میپرن مجبور بطور خلاصه اینبار برات بگم ی روز دور از چشم من ی زیلت از کشو برداشتی و رفتی موهای جلوی سرتو زدی گفتم:چکار کردی گفتی:میخوام کچلی باشم 93.3.21 دومین مرحله ی قطره فلج اطفال هم انجام شد و تو اینبار چون همه ی بچه های عمه هات بودن ویاسمنم قطره خورد جو گیر شدی وقطره رو راحت قورت دادی ولی حالت ازش بد شد وهمش آب دهن مینداختی 93.4.2 رفتن به روستا خونه ی یکی از فامیلای عزیز جدو تو عاشق اونجایی چون توی اون ف...
7 شهريور 1393