علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

بازم خاطرات نگفته

1390/10/11 12:40
759 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قندک مامانی بازم این مامان بی حوصلت کلی حرفای نگفته واست داره 7 آذر امسال برای گرفتن قطره رفتم بهداشت خانم پرستار گفت:بچت چند وقتشه؟منم گفتم:9 ماهو 7روز بعدش گفت:شما 7 ماهگی مراقبت داشتید چرا نیومدید منم گفتم:شما باید بهم میگفتید من که خبر ندارم و گفت اشکالی نداره 9 ماهگی هم مراقبت داره و چیز زیادی ازش نگذشته برو بچتو بیارو بیا.منم که از این سهل نگاریه اونا عصبانی شدم و گفتم :اگه من از عمد بچمو نیوورده بودم شما کلی دعوام میکردید،


اما چون الان مقصرید میگید اشکال نداره و چون یکیشون دفعه ی قبلی به خاطره چند روز تاخیر کلی زبون درازی کرده بودو جواب سوال های منو نمیداد خوب دعواش کردم و متوجش کردم که اشتباه از شما بوده شما درسته روزی هزار تا بچه واسه مراقبت داشته باشید اما من همین یه بچست و خوب یادمه که شما چیزی نگفتید ودر جنگ من پیروز شدم ولی نیازی به اون همه خشونت نبود ومنی که یه مامان آروم بودم نمیدونم چم شده بود خلاصه اومدم خونه وتو که بیدار شدی آمادت کردم و بردم بهداشت.

دکترت قبلا به خاطره اینکه وزنت از یه بچه ی طبیعی بیشتر بود گفت:نگران نباشیم وزنت از این به بعد میاد پایین و متوقف میشه ورشدت به حالت طبیعی برمیگرده ولی متاسفانه خانم بهداشتی گفت:وزنش اومده پایین و اسمتو نوشت وگفت:22 همین ماه بیارش باید وزن و دور سرش زیاد شده باشه منم زیاد به حرفشون اهمیت ندادم و شب بردمت خونه ی عمه زهرا و با ترازوی دیجیتالیه اونا وزنت کردم البته لباساتو هم در اوردم و وزنت کاملا طبیعی بود .

22 که رفتیم همه چیزتو چک کرد وگفت:الان وزنش خوب شده و دور سرش هم که عالیه.نمیدونم چی بگم خودم که اینا رو میدونستم ولی واسه اینکه بهونه ای نداشته باشن خوب شد که رفتم میدونی چرا من دلم ازشون پره ؟چون همیشه ترسوندنم یه بار واسه وزنت یه بار واسه قدت و...خلاصه دکتر متخصص میگه تو هیچ مشکلی نداری اونا اصرار دارن که مشکل داری خوب اگه تو جای من بودی چه حالی میشدی،موقعی که زردی داشتی هم بدطوری اذیتم کردن.

خوب بگذریم میخواستم بگم که بگم بیشتر از دو ماهه که بابا ،مامان و دد میگی اونقدر سریع اتفاق افتاد که تاریخ دقیقشو نمیدونم چون یادمه دو ماهه بودی که گفتی:گ گ و یهو نگفتی تا یهو گفتی:بابا حتی نمیدونم اول گفتی بابا یا مامان.منو بابایی دوس داشتیم بفهمیم که اول کدوم یکیمونو صدا میزنی بیشتر من دوس داشتم بدونی ولی خیلی زیرکانه این کارو کردی وما متوجه نشدیم نمیدونم دلیلت واسه این کار چی بود.راستی 23 و27 آذر رفتیم سرزمین باباجون ومرغ کباب کردیم بابایی هم تورو گذاشت سر کولم و توی اون صحرا مث اسب اینورو انور میپریدم و توکلی میخندیدی و بابا ومامان جون مشغوا کباب کردن بودن.

البته 23 بابایی باهامون بود ولی بار دوم چون درس داشت نتونست باهامون بیاد حیف شد جاش حسابی خالی بود.26 اذر هم روز تو نبود موقع خوردن دارو سرتو بلند کردی و سرت خورد به شیشه ی دارو بعدش قاشقتو که خیلی دوس داری گذاشته بودی دهنت که موقعی میخواستی بیای بغلم خورد بالای دهنت وکلی گریه کردی بعدش هم که توی گهواره نشسته بودی باسر از گهواره افتادی ببیخشید مامانی به خدا همه ی اتفاقا تو آن ثانیه افتاد قول میدم که بیشتر مواظبت باشم.یادم رفت بگم که 28 آذر بعد از حدود دو ماه رفتیم خونه مامان جون(مامان خودم)ولی چون خیلی بیقرار بابایی شدم بعد چهار روز به بابایی زنگ زدم که بیاد دنبالمون.بابا گفت:من میگم بیشتر پیش مامانت باشی اونوقت تو زود زنگ میزنی که بیام.خوب منم این طوریم دیگه.

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

faeqeh
11 دی 90 12:52
salam khale jooni mashala key 10 mahe shodi


همین پیش پای شما خاله جونی[
مامان گیسو
12 دی 90 3:32
ای بابا از دست این دکترا
هر روز یه چیز می گن


ممنون از شما که به ما سر زدید