علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

شیطونی های امپراطور

1390/10/14 15:27
697 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از خوب شدن بابا تو مریض شدی بعد از چند روز که خوب شدی من مریض شدم کلی حالم بد بود ببخشید ه ولی حتی نمیتونستم خوب بهت برسم بابایی منو برد دکتر وتا سه روز هرروز دوتا امپول بزرگ نوش جان کردم تا خوب شدم بعد از اینکه چند روزی از خوب شدنم گذشت تو مریض شدی و تا الان هنوز مریضی ،دیشب اونقدر سرفه کردی که کلی اوردی بالا منم زود تورو بلان کردم ولی اونقدر هول شده بودم که سرت خورد بالای گهواره بدجوری خورد و نفست در نمی اومد بابایی زودی تورو از دستم گرفت و بلند کرد تا اینکه نفست برگشت میدونی به نظرم من لیاقت مامان شدن تورو ندارم .دیشب که مشغول آماده کردن داروهات بودم تو از غفلت من استفاده  کردی و مولتی ویتامینو ریختی روی رو فرشی منم بد جوری سرت دادزدم بعد خودم کلی ناراحت شدم.

دوبارهم آب توی تنگو ریختی روی روفرشی ولی اینبار مامانی ومامان جونی زرنگی کردن و زیر رو فرشی یه پلاستیک ضخیم دوختن،واسه همین زیاد از این کارت ناراحت نشدم.

امروز که داشتم جارو میزدم هی میومدی روی جارو برقیو خاموشش میکردی بعد روشنش میکردی منم از این کارت خیلی خوشم میومد و از این که داری بزرگ میشی و با مامان بازی میکنی خیلی خوشحالم چون وقتی جارو برقی خاموش میشد تو هم آروم مینشستی و تا روشنش میکردم دوباره شیطونیات شروع میشدن وروشن خاموش ...روشن خاموش...


وقتی میبینی من پشت کامپیوترم آب دسته میزاری زمین وسریع خودتو بهم میرسونی دستای کوچیکتو میزاری رو صندلی و خودتو میرسونی و به من نق میزنی که بلندت کنم اگه بغلت کنم همه ی میزو میریزی به هم و اگه نکنم تمام کابلای لپ تاپو با قدرت تمام میکشی که من مجبور میشم وبغلت میکنم و به شیطونیه اولت تن میدم.دوسه روزه هم که مامانی رو گاز میگیری به خصوص اگه چیزی تو دهنت باشه نه حاضری درش بیاری نه شیر خوردنو به یه وقت دیگه موکول کنی منم که شدم کیسه بوکس تو که هروقت حالت خرابه سرمن خالی میکنی.راستی جمعی پیش یعنی نهم دی دست توی کشوی زیر تلویزیونی گیر کرد ومن که کشو گرفته بودم که کشورو نکشی طرف خودت نمیدونم چه طوری دست رفته بود اون تو و انگشت قشنگت بدجوری کمباد شده بود وبعد چند دقیقه پر باد شد و جالبتر اینکه تو بازم رفتی سراغ همون کشو.

روزای اولی که بخاریا روشن شد تو خیلی بیباک بودی و دستتو طرف بخاری دراز میکردی ودوم دی که خونه مامان جونی بودیم دستتو دراز کردی به کنار بخاریشون و صدای گریت بلند شد البته شانس اوردیم که بخاریو کم کرده بودن و زیاد داغ نبود وتو خیلی زود آروم شدی.حالا هروقت به بخاری نزدیک میشی اشاره میکنیو میگی اوووووووووووووفه...اوووووووووووووووفه

راستی عکسای قشنگی ازت گرفتم که وقتی وارد کامپیوتر کردم کم حجمشون میکنم ومیزارم واسه مطالبت که بی عکس صفایی ندارن.فعلا تا خوابی برم لباساتو از ماشین در بیارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)