علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

ولنتاین 91

این ولنتاینم مث سالهای دیگه خوب بود ولی اینبار هدیش با سالهای دیگه فرق داشت. باورت میشه منو بابایی فقط یه پیامک عاشقانه واسه هم فرستادیم وبهم تبریک گفتیم جالب اینجاست که من پیامکو از نت گرفتم وبابایی که چیزی نداشت همون پیامکو بدون کوچکترین تغییری برام فرستاد واین برای من بهترین وقشنگترین هدیه شد. چون فعلا توی خرید کردن واسه خونه ایم نخواستیم خرج کنیم و به همین پیامک بسنده کردیم و راستشو بخوای این از همه ی هدیه ها برام با ارزش تر بود این پیامکی که منو بابا واسه هم فرستادیم: من این آرزوی ولنتاین را برای تو می فرستم، با آغوشها و بوسه ها جائی را میسازم اینجا نزدیک خودم ، که فقط برای ...
29 بهمن 1391

مدتی نبودیم ولی حالا اینجاییم

سلام خوبین؟ خوشحالم که نبود منو امپراطور توی این محیط مجازی حس میشه ممنونم که احوال پرس ما بودین،منو امپراطور رفته بودیم شوش خونه پدرم اینا،اونم بعد از ٢.٥ ماه آخه اینجا اونقدر بهم خوش میگذره که نمیدونم زمان چطور میگذره تا اینکه صدای پدرو مادم بلند میشه که دختر نمیخوای بیای اینجا،دیگه ما رو نمیخوای،روز چهارشنبه آقای شوهر امتحان کنکور ارشد داشتن ماهم فرصتو غنیمت شمردم وبا ایشون وباباشون که رفته بود برسونش تا دزفول {چون حوزه ی امتحانش اونجا بود}رفتیم وبعد از رسوندن بابایی،پدر شوهرم مارو برد شوش.اونجا خیلی خوش گذشت همش مشغول گشتو گذار توی اون طبیعت سبز بودیم الان که نزدیک بهاره،طبیعت اونجا فوق العادست وما برای اولین بار یک هفته اونجا موند...
28 بهمن 1391

کارای خونه تموم شد

سلام ب دوستای خوبم ک توی این مدت ک نبودیم احوال پرسمون بودن خوبید ؟نی نیاتون خوبن؟ و سلام ب چسر گلم این دوشنبه کارای خونه تموم شد عااالی شده ی خونه ی شیکو نقلی کنار خونه باباجونی،چی از این بهتر ،منو بابا خیلی خوشحالیم ،البته با خونه ی بابا جونی هم ک بودیم هیچ مشکلی نداشتیم ولی خوب دیگه وقتش شده بود بعد سه سالو ٧ ماه مستقل شدیم فعلا خونمون مستقل شده ولی غذا خوردنمون تا ی ماه دیگه خو.نه ی باباجونیه. قراره بابایی واسه لب تاچ میز بخره واسه همین فعلا جمش کردیمو نت نداریم این مطلبو دارم از نت خونه ی عمه زینب مینویسم،در اولین فرصت ک میزو  خریدیمو نتو وصل کردیم عکسارو میزارم. راستی عمو مهدی برای بار چهارم عاشق شده واینبارم باباجونی...
16 آذر 1391

مستقل شدن

سلام دوستان سلام پسرقشنگم فکر نمیکردم ک بابا بزرگ اینقدر راحت قبول کنه ک  اتاق پذیرایی رو بهمون بده وما بتونیم مستقل بشیم اتاق خودمون برامون کوچیک شده ووقت اون شده ک مستقل بشیم این اتاق جدید بزرگه و ی اتاق واسه تو و ی حالو آشپزخونه نقلی میشه توش ساخت از امروز کاراشو شروع میکنیم عمه های گلت کلی برامون خوشحال شدن ومن واقعا از این رفتارشون خوشحال شدم  کار خونه تا دو سه روز دیگه تموم میشه وعکسای قشنگی از خونه ی نقلی وقشنگمون براتون میزارم ،من از ته دل خوشحالم امیدوارم بتونیم از این مسئولیت بزرگ بربیایم و زندگیمون در کنار خونواده ی شوهر ک شیرین بود شیرینتر بشه انشالله ...
10 آذر 1391

نی نی دوم توراه نیست..

سلام پسرم نمیدونی چه فشار عصبی روم بود اصلا نمیتونستم به خودم بقبولونم که توی این وضعیت اقتصادی یه نی نی دیگه توراهه،بابایی میگفت:خوب اگه شده دیگه چه کارش میشه کرد ولی من ولی خداروشکر 2 روز پیش مطمئن شدم که خبری نیست ولی چندروز قبلش به بابایی میگفتم:حسن دخترت توراهه بعد باهم میخندیدیم ولی نمیدونی چه غوغایی تو دلم بود کلی با خدا حرف زدم وخواستم هرچی صلاحه همون بشه کم کم هم داشتم قبول میکردم که دوروز پیش متوجه شدم خبری نیست ...
1 مهر 1391

خوشحال تروخوشبخت تر از همیشه.......

سلام به پسر مامان وسلام به دوستای خوبم زود زود باید بنویسم وبرم تا امپراطور خوابه به کارام برسم اوضاع مغازه عالیه خیلی خیلی شیک شده رنگش کردیم قفسه گذاشتیم النگوهامو فروختمو یه مفدارجنس خریدیم قراره بابایی پول کارشناسی ویه مقدار طلبی که پیش بقیه داره رو جمع کنه وتا چند روزه دیگه بره باز جنس بیاره بیشتر از هر لحظه ی دیگه تو زندگیم احساس خوشبختی میکنم علی مرتضی هم که چند روزی به خاطره گردوخاک اسهال داشت ناراحتم کرده بود ولی از ته دل از خدا وحضرت فاطمه وام البنین خواستم کمکش کنن که زود خوب بشه و روز بعد بهتر شد وهمین طور خوب شدنش ادامه داشت تا دوروزه حالش خوب خوب شده،یه مرغ هم به خاطره سلامتی واسه این دو بانوی عزیز نذر کردم که بابایی اورد نذرو...
6 خرداد 1391

ما نرفتیم...

سلام دوستای خوبم بهتون گفتم که واسه ی رفتن دودلم واسه همین امروزنرفتیم واین نرفتن ما چیز خوبی در برداشت واون پیدا شدن جواز کسب گمشده ی من بود سال 89 با فروختن گوشواره هام جواز کسب نوشت افزار وکتابفروشی گرفتم با وجود مرتب بودن منو بابایی توی این مسائل جوازکسب گمشده بود وهرچی بیشتر میگشتیم کمتر چیزی دستگیرمون میشد وامروز درست جایی که توقع نداشتم پیداش کردم که توی پیدا کردنش مادر شوهرم کمک زیادی بهم کرد واسه همین از دردسر المثنی صادر کردنو پول خرج کردن اونهم توی این موقعیت راحت شدیم. احتمال زیاد فردا میریم شوش ،آقای شوهر یه مقدارپس انداز داره که میخواد بره دزفول قفسه بخره،یه مقداری هم هم از چند جا طلبکاره به اضافه ی پول النگوهام یه ...
24 ارديبهشت 1391

شاید باشیم شاید نباشیم .....

برای دوستای گلم نطراتتون رو خوندم نطراتتون هم مث خودتون گلن خیلی خیلی ممنونم شاید امروز برم شوش خونه ی پدرم شاید هم نرم فعلا دودلم قراره بریم دزفول واسه مغازه قفسه بخریم خوب باید از یه جایی شروع کنیم اگه نرفتم حتما حتما در اولین فرصت وبه امید خدا نطراتتون رو جواب میدم بهتون سر میزنم اگه رفتم انشالله بعد از اومدنم دوستتون دارم زیاد زیاد دعا کنید که این مغازه ی آقای شوهر زودی راه اندازی بشه تا شاید کمی از فشارهای روحیه ی بابایی کم بشه. ...
24 ارديبهشت 1391

اندر احوالات مامانو بابا

هههههههههههههههههی روزگار...... میدونی پسرم خیلی خوبه که هنوز کوچیکی و درد دنیا و بی لیاقتیه مسئولین این دوره رو نمیبینی البته منظورم بچه های بالا نیست ها منظورم همین فرماندار ومعاونشن که بدتر از خودشون خودشونن. چند بار که رفتم فرمانداری هیچ مراجع کننده ایی رو ندیدم که راضی از اتاق فرماندار بیاد بیرون دل منو بابایی رو هم بدجوری شکوند پسرشو گذاشته ور دستش میگه پسره منم مهندس بیکاره ،فکر کرده با بچه طرفه،منم بهش گفتم خوب باباش پولداره ولی شوهره من بابای پولداری هم نداره... آخرین باری هم که بعد از کلی سر کار گذاشتن ما رفتم پیشش جلوی چند کارمندش ویه خانمه دیگه حسابی با حرف حالشو جا اوردم نزدیک بود بندازنم بیرون. آخه یه فرهنگ...
24 ارديبهشت 1391