علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

وقتی موهاتوبالا میزنی

فکرنکنم نیازی به شرح دادن باشه این مدلی خیلی شیرین میشی ووقتی موهات خشک میشن وعین آبشار میریزن روی صورتت ،فقط واست صلوات میفرستم.خدا تو وهمه ی نیئنی ها رو حفظ کنه ١٦ مرداد ماه ٩٢ اینجا هم من کنارتم دلم نیومد این عکستو نزارم واسه همین خودمو محو کردم تا تو باشی(از خصلتای خوب ماماناست دیگه ) ...
19 مرداد 1392

خوردن توی خواب

آخرین شب رمضان بود اون روز با دایی جلال(دایی بابایی) کلی بازی کردی و ظهرم نخوابیدی وتا دایی میرفت بیرون میگفتی:دایی جلال هوجاست؟ میگم الان میاد رفته بیرون کار داشته ،ولی تو شروع میکردی به گریه کردن وتا دایی میومد آروم میشدی ،دایی هم عاشق شده بود میگفت:موهاشو ی وقت کوتاه نکنین ی عکس ازش بگیرین بدین به من میخوام واسه صفحه ی کامپیوترم.موهات کلی بلند شده میشه از پشت بستشون دلم نمیاد کوتاهشون کنم قراره فردا با جدو ودادایی وبابا بریم دزفول وبعد ازاون ور میریم شوشو زیارت حرم دانیال و دیدن بابا جونو بی بی خانمت،انجا میخوام ببرمت آتلیه وی عکس بزرگ ازت چاپ کنم این فکر از قبل از بدنیا اومدنت تو ذهنم بود ولی هنوز نتونستم عملیش کنم ولی بخاطره جدو ودادا ...
19 مرداد 1392

جدیدترین خرابکاریهای همه کس

ریختن روغن سوخته ی ماشین جدو،کلی هم از این کارت خوشحال بودی و جالب تر اینکه هیچ کسی از این کارت خم به ابرو نیورد،البته دادا کمی وای وای کرد بخاطره اینکه قرار بود روی اون زمین قالی بشوریم فداش بشم زودی دلخوریش برطرف شد منم دور از چشمشون زودی رفتم عکس گرفتمو اومدم ٧ مرداد ماه سال ٩٢ ی روز دور از چشم من و در یک لحظه که حواسم ازت پرت شد نمیدونم کی کرمو برداشتی وبا دستو صورت کرمی تشریف اوردی وتا گفتم ازت عکس بگیرم کلی خوشحال شدی واینطوری فیگورو اومدی ٨ مرداد ماه سال ٩٢ وقتی یه پسر خوشکل میاد و به مامانش بانازو عشوه میگه مامان ماشینو تمیز کردم شما چه حالی میشید من وقتی خش...
18 مرداد 1392

هندونه خوردن اونم با چه اشتهایی

این عکس کاملا طبیعی هستش و من که عاشق اینطور سوژه هایی هستم شروع کردم به عکس گرفتن، عاشق هندونه ای واگه توی یخچال ما پیدا نکنی میری سراغ یخچال دادایی واگه اونجا پیدا نکنی میری سراغ جدو و از ایشون میخوای که برن و برات بخرن،ایشونم با زبون روزه با اشتیاق میره وبرات میوه وهندونه میخرن دستشون درد نکنه . ...
18 مرداد 1392

به به چشمم روشن در حیاطو هم که باز میکنی

این کارت از همه ترسناک تره فدات اون قدت بشـــــــــــــــم، دست به در حیاط هم میرسه روز اول تعجبکردم چندبار ازت خواستم اینکارو انجام بدی و من برای این کارت کلی قربون صدقت رفتم ووووو  ٩ مرداد ماه سال ٩٢ فدات بشم با این شلوار کردیت ...
18 مرداد 1392

احیا گرفتن امپراطور92

سلام عزیز دل مامان شبای احیا نمیدونم چت شده بود اصلا نمی خوابیدی و وقتی می دیدی بابایی قران دستش گرفته میگفتی:مامان منم دعااا وتا ی کتاب مث قران بهت نمیدادم ول کن نبودی باورم نمیشد قرانو برات گذاشتم روی رحل و تو هم زل میزدی به نوشته های کتاب،شاید توهم متوجه تلخی اون شبا شده بود تلخیشون از این بابت که ما امام اول خودمون رو توی این شبا از دست داده بودیم،نمیدونم تا چه حد دلت برای غربت علی سوخته بود اصلا توی این سن درک میکردی یانه ولی همه ی بچه ها پاکن مگه میشه حس نکنن،عزیز دلم متاسفانه خیلیا اعتقادات خودشون از دست دادن ایمان کمرنگ شده برای بابا مامان دعا کن،دعا کن که بتونن راه درستو پیدا کنن ،نگران آینده ی تو نیستم چون میدونم یکی هست که محکم پ...
18 مرداد 1392

خریدن فوتبال دستی

ی شب که رفته بودیم خونه ی عمو عبدالله کلی شیطونی کردی وتنها چیزی که باعث شد آروم بشی بازی با فوتبال دستی بود حتی وقتی میخواستیم بریم هنوز مشغول بازی بودی وقتی اومدیم خونه واسه بابا تعریف کردم چون با جدو و دادایی رفته بودیم و بابا کارداشت ونتونسته بود بیاد باباهم گفت:فردا میرم یکی براش بخرم فکرکردم داره شوخی میکنه و بهش گفتم به بچه همین طوری قول نده گفت:نه جدی میگم براش میخرم و روز بعد رفت وبرات ی فوتبال دستی خرید ،٢٥ تومن شد. ٩٢.٤.٢٧ ...
18 مرداد 1392