علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

وااااای علی مرتضی بالاخره یاد گرفتی...

سلام فدات شم از چیزی که میترسیدم ی روزی یاد بگیری ،یادگرفتی واون بالا رفتن از اوپنه واونم به این شیوه ... برای اولین بار این کار خارق العاده که خیلی هم ازش احساس رضایت میکردی رو درتاریخ ٧ تیر ٩٢ انجام دادی وقتی هم فهمیدی دارم ازت عکس میگیرم اینطوری ژست گرفتی وااااااا مامان این چه فیگوریه البته ی خوبی که داری اینه که تا کسی رو نبینی رفته روی اوپن هوس بالا رفتن به کلت نمیزنه...فدای این عقلوشعورت که میدونی وقتی میگم خطرناکه یعنی چی   ...
18 مرداد 1392

وقتی بخوای یه کاری کنی...

وقتی بخوای ی کاری کنی دست به هرچیزی میزنی تا کارت رو انجام بدی،یادته عزیزم گفتم وقتی دست به جایی نمیرسه اوایل که بیخیال میشدی بعد بالشت میزاشتی بعد که همین کاری که الان عکسشو برات میزارمو انجام میدادی و وقتی برات صندلی گرفتم با اون پاهای گردت میرفتی بالای صندلی وکار خودتو انجام میدادی وماشالله الان دیگه قدت بلند شده و دست به همه جا میرسه. ببین وروجک مامان اینجا داری با پشه کش میزنی روی پریز برق تا چراغ توی حیاطو  روشن کنی. ٢٠ خرداد ٩٢ ...
17 مرداد 1392

شیطونی های علی مرتضی

ی روز قبل از انتخابات ریاست جمهوری با عمه خدیجه رفتیم دره شهر خونه ی خودشون ،جای بابا خالی بود ولی خوب با عمه ودختراش خوش گذشت ٢٦ خرداد بابایی اومد دنبالمون و بعد ظهرش رفتیم سراب که نزدیک کوه بود باعمه ودختراش وشوهرش کلی گفتیمو خندیدیم خیلی خوش گذشت جاش که عالی بود منو بابا بهترین عکس دونفریمونو کنار آب گرفتیم خیلی قشنگ شده بود میخوام بزرگش کنم وازهمه مهمتر عکسا وشیطونیات. اینجا زیر پات آبه ولی انگار زیاد معلوم نیست ...
17 مرداد 1392

راهپیمایی روز قدس

سلام عزیز دلم متاسفانه این روزای آخررمضان حالم زیاد خوب نیست وامروز با اینکه از دیشب منتظره صبح بودم ولی صبح حالم خوب نبود ونتونستم برم وتو هم که ماشالله ساعت 1 ظهر بیدار میشی ومن خیلی دوست داشتم که اگه میرفتم توهم بامنو بابا باشی. سرنماز بودم که شنیدم تو داری ی چیزی میگی وقتی نمازم تموم شد گفتم:علی مرتضی میگی ؟وتو بازم تکرار کردی مر مر آمیکا(مرگ برآمریکا)خیلی خوشحال شدم که اینو از زبونت میشنیدم،بعد که همین جمله رو برای جدو و دادایی تکرار کردی اونا هم خیلی خوشحال شدن ودادا گفت من بهش گفتم که بگه واینکه شنید از تلویزیون صدای مرگ بر امریکا داره پخش میشه وتوهم تکرار کردی.فکر نمیکنم هیچ وقت رابطه ی ایران با اسرائیل و آمریکا درست بشه چرا که ...
11 مرداد 1392

امپراطور چوپان راستگو

١٦ خرداد 92 با عمه هات،شوهرو بچه هاشون،بابایی،دادا وجدو رفتیم خونه جدو مانع دوست وفامیل جدو،خونشون توی روستا بود وکلی حیوون اهلی داشتن توهم که عاشق حیوون بودی واصلا نمیترسیدی واگه بهت اجازه میدادم دست توی دهن همه میزاشتی حتی از سگشون که با طناب بسته بودنش و وحشی بود نمیترسیدی ومیگفتی بریم پیشش،فکر کردم خالی میبندی ولی وقتی گفتم:خوب بریم دیدم نه بابا آقا زاده واقعا داره میره . اینم تو که میگفتی:میخوام سوار الاغ بشم :عزیزم این الاغشون هم یه کوچولو وحشی میزد خودشون میگفتن   وشما به بیرون طویله رضایت ندادین وازمن خواستی بری تو،واصلا هم نمیترسیدی   فائزه هم که تو ...
11 مرداد 1392

وقتی دست به جایی نرسه...

وقتی بخوای یه کاریو انجام بدی ونتونی یعنی قدت نرسه از صندلی که دوماهی میشه برات خریدم البته باپول بابایی استفاده میکنی اونم استفاده ی بهینه... 92.3.9 روشن کردن چراغ داخل آبسردکن وبعد نوبت باز کردن در یخچال،خداروشکر در فریزر سفته نمیتونی بازش کنی،در یخچال با اینکه سفته دوسه باری موفق به باز کردنش شدی ولی الان ی پسر خوب شدی واونقدر سرت با خرابکاری های دیگه شلوغه که دیگه کاری به کار یخچال نداری ولی بیچاره یخچال دادایی اینارو داغون کردی،گازش تموم شده وزود زود برفک میزنه،چون یخچال اونا کوتاهه وراحت میتونی درشو باز کنی. وباز کردن در اتاق ،اوایل صندلی میزاشتی زیر پات الان بدون صندلی درو باز...
11 مرداد 1392

از دیوار راست میری بالا

سلام مامان خوبی عزیزم این روزا کسی نیست که از دست شیطونیات به ستوه نیومده باشه خیلی شیرین زبون وبامزه شدی موهات کلی بلند شدن دلم نمیاد کوتاهشون کنم.امروز برای اولین بار تونستی در حیاط رو باز کنی فدای قدت بشم چه زود داری بزرگ میشی،بیشتر از همه دادایی رو اذیت میکنی چون سنی ازش گذشته و تحمل نمیکنه هرچی میاد دست میریزی رو قالیشون بعد که دادا میبینتت پا به فرار میزاری بعدش دادیی میخنده وکلی قربون صدقت میره.به خوبی فارسی حرف میزنی وکردی رو هم میفهمی هم گاهی از اصطلاحات کردی استفاده میکنی زبان مادریت هم قابل تحسینه و چند تا کتاب داستان از مغازه ی بابایی برات گرفتم که یکیش حیونات اهلین و یکیش اسامی میوه هاست،حیونات اهلی رو به زبان مادریت خیلی خوب ی...
10 مرداد 1392

انصراف از جشنواره

سلام دوستان سلام پسره خوشکلم عکساتو کم حجم کردم که امشب فردا شب بیام بزارم برات.ولی اول بهت بگم که از جشنواره انصراف دادم ،دیروز موقع اعلام نتیج گفتم الان با دیدن رتبت سوپرایز میشم ولی در عین ناباوری با جمع کردن کلی رای که مطمئنم بهت دادن رتبت از 99 شده بود 178.من نمیگم مشکل از مدیریته ولی رتبه رو میزارم به پای اینکه کسایی که رای دادن اشتباه فرستادن و هردلیلی دیگه ای،من کلی ناراحت شدم بابا گفت:اصلا بهش فکرنکن ارزش نداره من که از اول گفتم.... بهر حال الان حالم بهتره وبا این موضوع کنار اومدم بابا این روزا میگه اگه اینبار (عید غدیر)بریم آمل اونجا میرم دنبال کار ،میگه دیگه نمیتونم اینجا بمونم ،نمیدونم چی بگم نمیدونم میتون دوری از دادا ...
4 مرداد 1392