علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

شرح حالی ازشروع سال جدید وشیطنت های امپراطور

1391/1/28 1:53
592 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی الان که یکی دو دقیقه از ساعت 12 شب گذشته وما وارد روز 28 فروردین 91 شدیم خیلی خستم ولی کلی حرف نگفته از کارهای قشنگت دارم نمیدونم از کجا شروع کنم.ولی بهتره از مهمترین اتفاق 91 بگم که جنابعالی بالخره راه رفتی و این اتفاق میمون سیزدهمین روز سال 91 اتفاق افتاد وهمون چند قدم باعث شد منو بابایی وجدو(باباجون) ومامان جون کلی بذوقیم انگار تو اولین بچه تو دنیا هستی که راه رفتنو یاد گرفتی حتی عمه ها وعمو هادی هم موقع راه رفتن قربون صدقت میرن وبا اینکه خودشون بچه دارن طوری واسه راه رفتن تو سرو پا میشکونن که انگار تا حالا ندیدن بچه ای راه بره.باور حتی عمه ودختر عمه ی بابایی هم همین نظرو داشتن و یه روز که رفته بودیم خونشون به بابایی گفتن که بره روی چهر پایه و واسمون از درختشون کنار بندازه پایین،اونا وقتی دیدن که تو با اون پاهای کوچولوت وکفشای نوای که برات گرفتم کلی از راه رفتن ذوق میکردی بهت میخندیدنو واست بال بال میزدن چندبار که تعادلتو که به خاطره دوق کردن از پایین افتادن کنارا از دست دادی عمه خانم با اون کمر خرابش تورو برد ودستاتو شست.


خلاصه این روزا اونقدر شیطون شدی که عمه زینب میگه شیطونی از سرو روت میباره،راست میگه نمیدونی که همه جا هستی:توی کابینت،توی حموم،توی کمد،زیر میز کامپیوتر،توی حیاط واگه مواظبت نباشیم توی خیابون....

شر حال عکس:

دو عکس بالا که حنا به دستت گذاشتیم جریان داره و اون اینه که 16 فروردین 91

مامان جون(مامان خودم) بهم زنگ زد وبا دلهره ونگرانیه زیاد گفت:که یه بچه به دنیا اومده

که عین پیرمرداست ونفس اون بچه برای بچه های دیگه بده با اینکه اون بچه فاصله ی

زیادی با ما داشت وتوی شهر دیگه ای بود ما هم نگران شدیم واون طور که مامان جون میگفت:حنا

یه جورایی پادزهر این اتفاقه.بلوتوث این بچه همه جا پخش شده بود ومنم دیدم واقعا شبیه پیرمردا

وناقص بود خدا به پدرو مادرش صبر بده خوب دیگه به مامان نخندی هاااااااا منم ترسیدمنیشخند

عکسای دیگه ذوقو شوق تو برای بازی با بچه هارو نشون میده ودو عکس دیگه اولین قدمهای قشنگت

رو نشون میده که چهار روز ی میشد راه میرفتی وتعادل درستی نداشتی.

گوشه ای از شیطنت جنابعالی(عاشق بهم ریختن وسایل توی کمد وکابینت هستی)

سفره ی هفت سین وامپراطور وقتی میدیدم که چشمت دنبال شکلاتای رو سفرست کلی

از اینکه بزرگ شدی واین اولین عیدیه که تو میتونی خودت اینورو اونور بری و سفره رو بهم

بریزی ذو.ق میکردم ومدام تورو به بابا نشون میدادم عید پارسال یک ماهت بود وفقط منو تو بابایی

سال تحویلو بیداربودیم پارسال به بیدار شدن به موقت وامسال هم که با شیطونیات دل مارو بردی

بعدشم که بابایی تورو بغل کردو با هم رفتیم توی خیابونا یه دوری زدیم.

1/7 رفتیم خونه ی عمو علی و عمو علی موهاتو قشنگ کوتاه کرد ولی امروز من موهای جلوتو

خراب کردم واز ریخت انداختمت آخه خواب بودی و راست نمیشدی که من ببینم دارم چه کار میکنم

ببخشید قشنگ مامان سعی میکنم دیگه دست به موهای قشنگت نزنم.

موقع کوتاه کردن موهات کلی گریه کردی تا تونستیم موهاتو خوب بگیریم عکس سمت راست قبل از

کوتاه کردن موهاته وعکس سمت چپ چایین بعد از کوتاه کردنه.

عکس سمت راست پایین هم به خاطره شیطنت پات پوستش کند.تابوی عکس عروسی مامانو بابا

رو که کنار دیواربود انداختی روی پات واین شکلیش کردی.

اینجا به بابایی گفتم:ادای فیلم چک برگشتی رو در بیاره وبابا به افق دور اشاره کرد1/7

عکس وسط نحوه ی کمربند بستن یونس پسر دایی حبیب ،که خودش بسته

واصرار داره که درسته.وعکس سمت راست پایین برای اولین بار شلوار کردی پات کردیم مال

بچه گی های یونس ،که خیلی با مزه شده بودی وبهت میومد.عکسای دیگه هم که توی ماشینی

مال مینی بوسی که باهاش رفتیم شوش 1/10

جشن سالگرد ازدواج منو بابایی که فقط منو تو بابایی و رضا پسر عمو علی بودیم

خیلی خوش گذشت کیکو خودم درست کردم وشب رفتیم خونه ی عمه زینب و

براشون کیک بردیم عمه خدیجه و عمه زهرا هم بودن وچون اونروز تولد بابایی هم

بود منو عمه ها کلی براش شعر خوندیم و خندیدیم شب خوبی بود.

اینجا 1/6 که با عمه فاطمه وبچه هاش رفتیم چارک جنگلی که بازم خوش گذشت.

گوشه چشمی به شیطنت جنابعای که این صندلی رو انداختی زمین و کشیدی جلوی ویترین

رفتی بالاش.عکس سمت چپ بالا عکس تو و بابایی که توی ترمینال منتطره پر شدن مینی بوس

هستیم خیلی معطل شدیم چون12 فروردین بود و داشتیم برمیگشتیم خونه و بعد از چند ساعت

معطلی ماشین با5 مسافر حرکت کرد.عکس سمت راست بالا دختر دختر دایی مامانه که

متاسفانه دیابت داره و دختر آروم ونازیه.خدا شفاش بده.

سیزده بدر وشیطنت امپراطور روی سفره

مامانی الان دیر وقته بقیه ی عکسارو اگه وقت شد فردا میزارم.شب بخیر قلب مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

حسناسادات
28 فروردین 91 9:16
حسناجون تو مسابقه نی نی متفکر شرکت کرده. میشه بهش رای بدین؟ رای گیری از هفته اول اردیبهشت ماه شروع میشه. http://noruz1391.niniweblog.com
سحر مامان سورنا بلا
28 فروردین 91 11:58
گل پسری تاتا کردنت مبالکه..
سحر مامان سورنا بلا
28 فروردین 91 12:02
خدا به همه یپدر ومادر هایی که چنین مشکلاتی دارند صبر بدهد ...امید وارم نی نی های ما هم همیشه سالم باشند ... راستی کجایی سری به ما نمیزنی
مامان متین
29 فروردین 91 8:14
عزیزم. جیگرتو خاله بخوره که اینجوری وایمستی .حتما راه رفتنت محشره که همه برات ذوق میکن .کاش میشد منم ببینم. قربونت برم.دیگه حسابی شیطون بلا شدیو مامانی رو دنبال خودت میکشونی. مامانی سالگرد ازدواجتون مبارک .راه رفتن امپراتور هم مبارک .کلا فکر کنم امسال سال خوشیهاتون باشه .امیدوارم هر سال براتون خوب باشه.
مامان ماهان
29 فروردین 91 19:44
تاتی کردنت مبارکه امیر علی شیطون
ilijoon
5 اردیبهشت 91 2:19
بابا تو مدتي كه نيومدم كولاك كردي چقدر پست جديد گذاشتي؟؟؟؟