علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

اندر احوالات مامانو بابا

1391/2/24 1:16
619 بازدید
اشتراک گذاری

هههههههههههههههههی روزگار......

میدونی پسرم خیلی خوبه که هنوز کوچیکی و درد دنیا و بی لیاقتیه مسئولین این دوره رو نمیبینی البته منظورم بچه های بالا نیست ها منظورم همین فرماندار ومعاونشن که بدتر از خودشون خودشونن.

چند بار که رفتم فرمانداری هیچ مراجع کننده ایی رو ندیدم که راضی از اتاق فرماندار بیاد بیرون دل منو بابایی رو هم بدجوری شکوند پسرشو گذاشته ور دستش میگه پسره منم مهندس بیکاره ،فکر کرده با بچه طرفه،منم بهش گفتم خوب باباش پولداره ولی شوهره من بابای پولداری هم نداره...

آخرین باری هم که بعد از کلی سر کار گذاشتن ما رفتم پیشش جلوی چند کارمندش ویه خانمه دیگه حسابی با حرف حالشو جا اوردم نزدیک بود بندازنم بیرون.

آخه یه فرهنگیه بازنشسته رو چه به فرماندارشدن اگه گفتی منظورم از این شکلک چیه؟؟روز پنجشنبه 91/2/21 بابایی رفت مجمع صنفی کار جواز کسبو پیگیری کنه چون متاسفانه با وجود مرتب بودن همه ی وسایلمون جوازمون گمشده همه ی مدارک حتی کپیاش هستن ولی خود جوازه نیستش منم رفتم به همه ی بانکا سر زدم تا شاید بشه وامی جور کرد ولی همه ی بانکا میگفتن مثلا دو تومن بزاری بعد سه چهار ماه ماهم دوتومن بهت میدیم یه بانک که اصلا رئیس نداشت ورئیسش فقط چهارشنبه ها میاد یه بانک که اصلا نمیدونستی رئیسش کیه ومن که کلی اینور اونورو نگاه کردم دیدم رئیس بانک سرش توی گاو صندوق واز همه جالبتر در گاو صندوق رو به مراجعه کننده بود یعنی نمیترسید رمزش لو بره تازه شک داشتم با این هوشش رئیس بانک باشه از اقایی که اونجا مشغول نوشتن بود پرسیدم ایشون رئیس بانکن جواب مثبت داد منم چندشم اومد با این رئیس با مسئولیت ورفتم از کارمندش پرسیدم که ایشون هم داستان هزارو یک شبو بارم تعریف میکرد وهمون طور که حرف میزد گذاشتمو رفتم.

فعلا دستمون جایی بند نیست ووامی که یه بنده خدایی برامون جور کرده بود هم سودش هم قسطش بالا بود واز عهده ی ما که اول راهیم خارج بود شانس ما طلا هم روز به روز داره میاد پایین والنگوهام قیمت زیادی نمیشن ولی به خاطره فشار روحیه زیادی که به بابا اومده فکر کنم بفروشمشون ...بابایی حسابی داغون دلم خیلی براش میسوزه منم همش بهش میگم دلم روشنه خدا بزرگه امیدوار باش اینا همه امتحان خدان وامیدوارم خدا کمکمون کنه تا هرچه زودتر این کتابفروشی ونوشت افزارو را بندازیم انشالله...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان متین
24 اردیبهشت 91 14:45
ای بابا کی از این آدما خیر دیده . خدا بهتون صبر بده .تا بتونید تحمولشون کنید.
مریم مامان عسل
28 اردیبهشت 91 12:07
ازین روزای سخت هممون دارم مریم جان. صبور باش. خدا خودش یه جوری کارارو درست میکنه که خودتون تعجب میکنید. فقط صبر و کنید و ناامید نشید. من همیشه سخت کوش بودنتو تحسین میکنم عزیزم.