علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

ادامه ی ماجرای سفر به آمل

1391/10/22 23:21
861 بازدید
اشتراک گذاری

خوب قلب مامان تا اونجا رسیدیم که من همراه ام لیلا مشغول درست کردن شام بودیم تو هم گرسنه بودی وبه هر کاسه ای ک روی سینگ میزاشتم چنگ میزدی،برای یک لحظه فقط یک لحظه غلت نزدیک بود ی اتفاق وحشتناک برات بیفته ،من  ی کاسه پر از روغن داغ رو روی سینگ گذاشتم وحواسم بود ک دور از دسترس تو بزارم ولی نمیدونم چ طوری دست بهش رسید و من توی یک لحظه دیدمت وجیغ زدم ورفتم طرفت وااااااااااااااای خدای من نزدیک بود چ اتفاقی برات بیفته ،اتفاقی ک اگه می افتاد حتی ممکن بود دور از جونت،جونتو از دست بدی،نمیدونم چ طور اون لحظه حواسم به طرف تو جمع شد ونزاشتم اون اتفاق برات بیفته،بقول ام لیلا گاهی حواسمون رو جمع میکنن،منظورش ماورا بود وبنظرم واقعا هم همین طور بود وخواست خدا بود ک اون لحظه بطرفت برگردم و از ی اتفاق وحشتناک جلوگیری کنم دیشبم یاد اون لحظه افتادم وهمهی بدنم لرزید و وحشت کردم  سجدهی شکر بجا اوردم واز خدا بخاطره این لطفش تشکرکردم واگر تا اخر عمرم هم شکرش کنم بازم کمه،چون اگه اون اتفاق می افتاد کمترین اثرش کورشدن تو واز دست دادن زیباییت بود ک مساوی با مردن من بود مامان بمیره وچنین روزی رو نبینه،نه واسه تو نه واسه ی هیچ بچه ی دیگه ای انشالله...

خوب حالا بریم سراغ اتفاقات خوب:بقیه ی چیزاها واتفاقات خوب بودن واز همه خوبترشون ملاقات با آقا جان بود ک برای اولین بار همدیگه رو میدیدین،وارد مغازه ی آقا جان ک شدیم انگار ک سالها آقا رو میشناسی با کلی خنده رفتی طرفش وبعد شروع کردی ب خرابکاری توی مغازه،آقا گفت:بزارید بازی کنه فقط حواستون باشه چیزیش نشه،یکی از خرابکاری هات در اوردن دورگیر در شیشه ای مغازه ی آقا جان بود ک آقا جان با خنده اونو گذاشت سرجاش والبته با کلی دردسر درست شد،بعد از کلی صحبت با آقا جان ،ایشون لطف کردن وبا آقاسید مارو رسوندن خونه،روز های بعد ک رفتیم محمود آباد و کنار دریا و تو با دیدن آون آب زیاد کلی ذوق کردی،و کلی هم بازی کردی بعد توی شهر گشتیم وقرار بود تا ساعت 3 خونه باشیم چون توی خونه ی ام لیلا  تفسیر قرآن راس ساعت 3 شروع میشد ومن اونجا با دوستای خوبی آشنا شدم ک نی نی یک ماهه هم توشون بود جلسه ی خوبی بود ی جلسه بدون غیبت وگناه ک توش فقط راجب دین ودیانت بحث میشد،حیف ک من اینجا تنهام وکسی نیست ک از این طور جلسه ها باهاش بزارم البته هست ولی همه گرفتار زندگی مادیشون هستن واسه همین منو بابایی تصمیم گرفتیم خودمون از این جلسات بزاریم و 3نفری اینکارو انجام بدیم آره فدات شم توهم توی این جمع سهم داریم.

حدود یک هفته ای موندیم و بالاخره برگشتیم و راستشو بخوای توی اتوبوس خیلی اذیت شدم وکمر درد گرفتم ولی در عوض تو حسابی خوابت برده بود پارسال ک 8 ماهه بودی بهتر بود وهرچی بزرگتر بشی بیشتر اذیت میکنی واذیت میشی ،هرجا اتوبوس می ایستاد توهم اصرار میکردی ک بابا ببردتت پایین وی خورده  هوا بخوری،وبابا هم چاره ای جز تسلیم شدن نداشت چون ب گریه هات نمی ارزید فدات بشم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

کاکل زری یا نازپری
23 دی 91 18:48
واییییییییییی عزیزمممممم چه کار های خطرناکی می کنند بچه هاااااااااااااااا خدا بخیر کردددد انشاالله همه بلا ها از شما و خانوادتون دور باشه