خوردن توی خواب
آخرین شب رمضان بود اون روز با دایی جلال(دایی بابایی) کلی بازی کردی و ظهرم نخوابیدی وتا دایی میرفت بیرون میگفتی:دایی جلال هوجاست؟ میگم الان میاد رفته بیرون کار داشته ،ولی تو شروع میکردی به گریه کردن وتا دایی میومد آروم میشدی ،دایی هم عاشق شده بود میگفت:موهاشو ی وقت کوتاه نکنین ی عکس ازش بگیرین بدین به من میخوام واسه صفحه ی کامپیوترم.موهات کلی بلند شده میشه از پشت بستشون دلم نمیاد کوتاهشون کنم قراره فردا با جدو ودادایی وبابا بریم دزفول وبعد ازاون ور میریم شوشو زیارت حرم دانیال و دیدن بابا جونو بی بی خانمت،انجا میخوام ببرمت آتلیه وی عکس بزرگ ازت چاپ کنم این فکر از قبل از بدنیا اومدنت تو ذهنم بود ولی هنوز نتونستم عملیش کنم ولی بخاطره جدو ودادا ...