خرید اولین کتاب داستان واسباب بازی
زندگیه مامان علی مرتضی جان
دیروز منو تو و بابایی رفتیم بازار یه کتاب داستان حسنی ویه دفتر نقاشی مخصوص و یه سطل لوگوی بازی واست گرفتیم خیلی خوشحال شدم ار اینکه میدیدم تو از دیدن این لوگوها خوشحال شدی ومدتی رو سرگرم بازی کردن با اونا شدی منم که باهات بازی میکردم و یکی از لوگوها رو شبیه ماشین کردم و برات عان عان میکردمو بوق میزدم و برام جالب بود که تو اونو از دستم میگرفتی و حرکت منو تقلید میکردی و بابایی هم از بازیه ما دوتا فیلم میگرفت نمیدونی چه ذوقی میکنم وقتی میبینم داری بزرگ میشی و باهام بازی میکنی هرچی بیشتر میگذره بیشتر وجودم رو آتیش میزنی البته از اون حرارت های عشق مامانو فرزندی رو میگم نمیدونی چقدر خوشحالم که تورو دارم و وقتی برای غصه خوردن نمونده درسته بعضی وقتا یه کوچولو ازدست عصبانی میشم اما خندهای ملیحانه ی تو اون موقع مث آب یخی میشه و عصبانیت من فرو کش میکنه خدا تو وهمه ی نی نی هارو از بلا حفظ کنه آمین ...آمین...