سخنی با پسرم
سلام قلب مامان دوشنبه ی هفته قبل برای چندمین بار به فرمانداری رفتم و از فرماندار خواستم حالا که نمیتونه کاری واسه بابا کنه حداقل یه وامی به ما بدن،ولی فرماندار با کمال پرویی گفت:من نمتونم کاری براتون بکنم فکرشو بکن فرماندار با اون همه برشی که داره این حرفو بزنه ...منم که آتیشی شده بودم ومیدونستم که دروغ میگه هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم:نمیدونم این جراتو از کجا اورده بودم نه صدام می لرزید نه گریم گرفته بود بهش گفتم:که شما برای هر کسی کاری نمیکنید برای کسی کاری میکنید که براتون نفعی داشته باشه ومعاونتون علنا بهمون گفت:خوب من اگه برای شما کاری کنم از منم انتظار دارن براشون کاری کنم خوب این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فرماندار که بلبل زبونیه مامانو دید کم اورد و گفت:تو حق نداری اینطوری باهام حرف بزنی بهش گفتم:من از بس گفتم آقا محترم،ببخشید،خواهش میکنم،شما برام چه کار کردید که آقا الان انتظار داره باهاش محترمانه حرف بزنم من که مطمئن بودم از این مسئولین آبی گرم نمیشه حداقل حرفا مو زده باشم.با حالت عصبانی رفتم بیرون و موقع رفتن واسه فرماندار خطو نشون کشیدم باورم نمیشد ...چه کرد این مامان شجاع...حسابی داغ کرده بودم و وقتی رسیدم خونه حسابی گریه کردم آتیش از صورتم در میومد از همه جا وهمه کس دلگیر بودم حتی از خدا قربونت برم خدا ناراحت نشو دیگه ...خوب منم آدمم کم میارمببخش منو.
منو بابایی به اداره آب اینجا وایلام،اداره منابع طبیعیه اینجا وایلام،شهرداری،فرمانداری،شهرداری شوش،حتی تا آمل هم رفتیم والانم که به یکی از دوستام وچند تا از دوستای نی نی وبلاگیم سپردم تا شاید توی یکی از شرکتای نفت،پتروشیمی یا هرجایی که نیاز به یه مهندس عمران داشته باشن کاری واسه بابا پیدا بشه.
دو روز پیش اونقدر فشار روحیم بالا رفته بودم که فکرای بد میومد سراغم فکر...نه اصلا دوست ندارم بگم .نه حوصله ی تورو داشتم نه بابایی ...به هر دری میزدم بسته بود خدایا تو بگو چه کار کنم این درد تا کی باید ادامه داشته باشه.
دوس نداشتم از این حرفا توی وبت بنویسم ولی تو باید بدونی منو بابایی واسه بزرگ کردنت چی کشیدیم وچقدر دوست داریم که نیازهاتو توی اولویت قرار میدیم انشالله قبل از تولد یه سالگیت بابایی یه کار خوب پیدا کنه و تولدتو با خیالی راحت و دلی پر امید جشن بگیریم امییییییییییییییییییییییین