علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

خدایا کجاااااااااااایییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1390/11/8 17:49
1,205 بازدید
اشتراک گذاری

امروز خسته تر از دیروز و دل شکسته تر از همیشه هستم دیگر حتی از خودت خجالت میکشم بر خلاف جدم ایوب پیامبر آدم کم صبر شده ام کمبودهای فرزندم مرا به ستوه آورده،بیکاری شوهرم وطعنه ی اطرافیان امانم را بریده، خوشبختم چون تو را دارم خوشبختم چون یک پسر سالم ویک شوهر خوب دارم اما بعد از گذشت سه سال دیگر نمیتوانم تحمل کنم دیشب هم بحث هایی پیش آمد که دلم را به درد آورد و مرا بیشتر از همیشه در خود شکست تمام توان خود را جمع کردم تا در آن جمع گریه نکنم و بیدارشدن فرزندم بهانه ای شد تا به اتاق برم و با بغل کردن میوه ی زندگیم آرام بگیرم واشکهایم را بروی سینه ی کوچکش ریختم با او درددل کنم واز بی وفایی دنیا به او شکایت کردم نمی دانم فهمید یا نه ولی لبخند ملیح وزیبایش بعد از شنیدن حرفهایم به من آرامش خاصی داد به او گفتم:که با تو حرف بزند شاید نظرت را راجبه زندگیمان عوض بشود ...مگر نمی گویند که تو با توجه به آستانه ی تحمل هر فردی او را امتحان می کنی پس چرا مرا این گونه آزار می دهی تو را دوست دارم ولی گاهی فشار مشکلات مرا از تو دور می کند ولی خدایا تو رابه خدا مرا تنها نگذار ....می دانم که می دانی دردهایم را،می دانم که می دانی نفس کشیدن برای تو را،می دانم که می دانی دردهای بی امان زندگی را که مرا در خود پیچیده وچون موج دریایی مرا به این ورو آنور میبرد بی آنکه از من بپرسد کجا میروم... دیگران که کاسه ی داغ تر از آش شده اند و هرزگاهی با حرفهایشان تیری بر دل زخم دیده ام می اندازند.من وشوهرم همه جا را برای کار زیرپا گذاشته ایم آخر چرا نمیخواهند بفهمند که همه چیز به حرف نیست و دل شکستن مجازاتی بس سخت دارد.ولی میدانم که تو هستی،میدانم که شریک غم هایم هستی صدایت را میشنوم در پس دله شکسته ام نجوایت را میشنوم که میگویم بنده ی من نگران نباش من در کنارت هستم وآن زمان است که آرام میگیرم وبا نیرویی دوبرابر قبل به جنگ مشکلات میروم دوستت دارم پس نگذار شیطان به من نزدیک شود مرا در پناه خودت نگاه دارواز خود نران که در تنها یی هایم تو را جستجو میکنم تو پاسخ تمام علامت سوال های ذهنم هستی پس بمان و به من درست نفس کشیدن را یاد بده ،بمان و انسان بودن را به من بیاموز ،به من دلی بزرگ عطا کن تا همه ی ناملایمات و درشت زبانیه دیگران را کوچک ببیند.دوستت دارم واز این دوست داشتن است که به اوج میرسم پس یاری ام کن که دوست داشتنم بیشتر و بیشتر شود یاری ام کن که بدجوری به زمین خورده ام دستم را بگیر و مرا از زخم زبانهای دوستان به ظاهر دلسوز نجات بده و از من بگیر هر آنچه که تو را از من میگیرد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)