علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

نگاهی به یکسالی که گذشت

1390/12/13 17:05
700 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسره مامان برج ٣ سال ٨٩ بود که فهمیدم به تو باردارم منو بابایی به خاطره مشکلات مالی نمیخواستیم الان بچه داربشیم واسه همین وقتی شنیدم باردارم خوشحال شدم ولی یه ترسی از آیندت تو دلم بود امیدوار بودم که قبل از به دنیا اومدنت بابا یه کاری پیدا کنه اما کو کار به هرکسی که میدونستیم کاری از دستش برمیاد سر زدیدیم ولی یا نمیخواستن یا واقعا...

بالاخره دوران بارداریمو با درد دل با تو ونوشتن خاطراتتمون توی دفتر گذشت من دوست داشتم که نیمه اولی باشی ماما گفته بود:که اوایل فروردین به دنیا میای و سونوگرافی ٢٦ اسفند ولی تو حسابی عجله داشتی و ٣٠ بهمن به دنیا اومدی جالب اینجاست که من صبح سونو دادم واین تاریخو واسم زدن ولی تو شیطون ظهر همون روز به دنیا اومدی اولین دردم هم توی سونوگرافی اومد سراغم فکرشو کن اگه اونجا به دنیا میومدی چی میشد،بیمارستان اینجا گفتن:تو زود رسی و امکانات ندارن باید بریم دزفول منم کلی گریه کردم فکر از دست دادن تو واینکه هنوز خیلی کوچیکی خیلی اذیتم میکرد چون دل مامانی خیلی کوچیک بود به اندازه ی یه مامان ٥ ماهه بودم ولی علت زود به دنیا اومدنت کار زیاد و شستن لباسا اونم بدون صندلی بود پس من ازت معذرت میخوام...

خلاصه من که کمی ترسیده بودم روی تخت دراز کشیدم و رو تختی رو کشیدم روی خودم وداشت خوابم میبرد که یهو با درد از خواب بیدارشدم فکر کردم دستشویی دارم واسه همین دور از چشم پرستارا چند بار تنهایی رفتم....

یکی از پرستارا که منو دید بهش گفتم چی شده و اون گفت:موقع زایمانته،من که مث گیجا بودم با تعجب برگشتم سرجام و هیچی نگفتم تا اینکه سر پرستار اومد وگفت:سریع ببرینش من که حتی یه جیغ نزده بودم اینبار نمیتونستم بلند بشم که با کمک پرستارا بلند شدم وتوی یه چشم به هم زدن وبا اوردن نام علی به دنیا اومدی و جفتت هم همون موقع افتاد و واقعا یه معجزه بود همه چیز توی چند دقیقه اتفاق افتاد...از اون بچه هایی بودی که از همون اول معلوم بود شبیه کی هستی عین بابات بودی مامان جونا که منو ازپشت شیشه میدیدن کلی خوشحال بودن و منو از اون پشت میبوسیدن همه از اینکه تونستم طبیعی بچه بیارم و اونم یه پسره سالم که نیاز به دستگاه نداشت خوشحال بودن،ماشالله خیلی خوشکل بودی ومامان جونا یه پارچه گذاشتن بالای تختت که کسی نیاد چشمت بزنه اما بعضیا که میخواستن تو رو ببینن نمیشد بهشون چیزی گفت همراهای هم تختیام به بقیه میگفتن:ببینید این از همه ی بچه ها قشنگتره حیف که اونموقع  دوربین خوبی نداشتیم و من با موبایلم ازت عکس گرفتم ولی اومدیم خونه با موبایل عمو محمد رضا که کیفیتش عالی بود کلی ازت عکسو فیلم گرفتیم.

اینم عکسی که توی بیمارستان ازت گرفتم

چه دماغی داشتی الان خیلی خوب شده فدات شم

تازه ازاین عکسم خوشکل تر بودی

بدترین اتفاقی که بعد از بدنیا اومدنت افتاد بالا رفتن زردیت که به بالای ٢٠

درجه رسید که ماجراها ودردایی رو که توی اون سه روز کشیدم واست مفصل گفتم

خیلی کوچولو ولاغر بودی ولی ماشالله زود زود وزنت رفت بالا وکلی توپلو خوشکل شدی...الانم داری گریه میکنی آرومت که کردمو خوابیدی میام بقیشو مینویسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان متین
13 اسفند 90 15:13
عجب ماجرایی داشتی .خیلی خوشبحالت شد که کوچولوت راحت و سالم بدنیا اومد. پس علی مرتضی هم زردی گرفته مثل متین .درکت می کنم چی کشیدی.