حرفای نگفته،خاطرات ننوشته(1)
اولین لیوانی که شکستی اونقدر با قاشق زدی تو کلش که ترک برد
ومجبور شدیم دوربندازیمش و این اتفاق مهم در تاریخ 6 اسفند 90 رخ داد
اون کوچولو که عکسش بالاست شیدا خانمه که با مامانش توی
بیمارستان آشنا شدم ما باهم توی یه اتاق بودیم و درست زمانی
که تو وشیدایی زردی داشتید عکس وسط شکلک در اوردن تو توی اتاق
تاریکه که هرکاری کردم نخوابیدی ودوعکس پایین عینک منو وباباجونی رو
زدی به چشمات کلی هم خوشت میومد امیدوارم هیچ وقت عینکی نشی..
یه هفته پیش رفتیم دره شهر خونه ی عمه خدیجه که با شوهرو بچه هاش رفته بودن کربلا...واقعا شهرشون توی یه درست،از دور که نگاه میکردیم قشنگ مشخص بود داریم میریم پایین...واسه توی یه دست لباس ویه پسربچه اورده بود که بند پشتشوکه میکشیدی چراغ توش روشن میشدوتند تند میرفت خیلی خوشت اومد والان یاد گرفتی خودت این کارو میکنی واسه ی من جانمازو چادر نمازویه پارچه ی قشنگ اورد که گذاشتم پیشش واسم بدوزه چند تا از عکسایی رو که بین راه گرفتم گذاشتم واست وعکس سمت چپ خوابت موقع رفتن به دره شهره وسمت راستی عکست موقع برگشتنه...
اینجا آبدانانه مرقد سید صلاح الدین محمد که برای رفتن به دره شهر باید از این
شهر گذشت وتو هم طبق معمول مشغول زیارت کردنی منم گفتم که واسه
بابایی دعا کن که هرچه زودتر یه کاری پیدا کنه فکر کنم اینکارو کردی
راستی موهاتو از جلو کمی کوتاه کردم وسمت چپ پایین مشغول لوس کردنه خودتی
و عکس سمت راستی مهارتت توی بالا رفتن از بلندی رو نشون میدی
نشونه های قرمز که یک ماه بعد از تولدت مشخص شدند یکی رو شکمت ویکی پشت گوشت
دکتر گفت:نشونه های رگی ان وخطرناک نیستن ولی حسابی تو رومتمایز کردن فدات شم
و درآخر بازی با کلافهای بافتنیه مادر جون