خبر...خبر...
چند تا خبر خوب دارم.
١-دیروز علی مرتضای ما واسه اولین بار روی شکم دراز کشید و من مادر جونو عمه هاش کلی ذوق کردیم و کلی هم ازش عکس گرفتیم.
٢-شب نیمه ی شعبان دل مامانی گرفته بود،اون شب واسه دوستو دشمن دعا کردم واز آقا خواستم یه نگاهی هم به ما بکنه.شب خواب دیدم که یکی از دندونات به طور کامل رشد کرده و خیلی قشنگو براقه و چندتای دیگه از دتدونات جونه زده بودن هرچی بود تعبیرش خوب بود و من منتظره یه اتفاق خوب بودم تااینکه امروز از نظام مهندسی به بابایی زنگ زدن و کارش داشتن بابا که رفت وقتی اومد گفت:نظارت یه ساختمون رو بهش دادن و قراردادشو بسته خیلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم و از آقا به خاطره جواب دادنش بهم ممنونم شاید دعاهای پاک تو بود که نتیجه داد قلب مامان،آخه اون شب من آروم داشتم باهات حرف میزدم و همون طور که گریه میکردم بهت میگفتم مامانی تو واسه بابا دعا کن که یه کار خوب وحلال گیرش بیاد خدارو شکر که نتیجه داد.